مهیلانفس من و بابامهیلانفس من و بابا، تا این لحظه: 9 سال و 11 ماه و 14 روز سن داره
مامان معصومه مامان معصومه ، تا این لحظه: 32 سال و 5 ماه و 27 روز سن داره
بابا محمدرضا بابا محمدرضا ، تا این لحظه: 33 سال و 8 ماه و 17 روز سن داره
هم دل شدن دلامونهم دل شدن دلامون، تا این لحظه: 15 سال و 5 ماه و 28 روز سن داره
وبلاگمونوبلاگمون، تا این لحظه: 10 سال و 2 ماه و 11 روز سن داره

دخمل مامان

آخرین پست ۹۴

سلام گل دخترم الان درست ۱۰ دقیقه تا تحویل سال مونده دوست دارم فدات شم این سال هم با خوبی و خوشی به پایان رسید  این آخرین پست تو سال ۱۳۹۴ هست  اینم آخرین عکست از سال ۹۴ هست که تو تو خواب هستی ساعت تحویل ۸ صبح هستش ...
1 فروردين 1395

بعد سه ماه برگشتیم🙌

سلام دخترم ..سلام هم نفسم .فدای لبخندت بشم دنیای مامان میدونم خیلی خیلی دیر اومدم تا وبلاگت و آپ کنم ولی بالاخره اومدم فدات شم❤ اول از همه ۱۹ .۲۰ . ۲۱ ماهگیت مبارک خانم کوچولو 🌹 نمیدونی چقدر شیرین و بزرگ شدی وقتی بابا میره کلاس میگه دل کندن از تو براش سخته بس که تو از قندو عسل شیرینی😘 کلی کلمه و شیرین کاری یاد گرفتی که برات مینویسم قبل از نوشتن  بزار تاریخ این روز رو برات بنویسم امروز ۹۴/۱۲/۸ روز شنبه هست بله ماه اسفنده و کمتر از یه ماه مونده تا عید نوروز🙌 وقتی بابا میخواد بره کلاس میری بدرقش میکنی و بهش میگی بابای 🙋و بوس میفرستی🙇 باباهم برات قربون صدقه میره و میگه چی میخوای برات بگیرم و تو هم بهش میگی سا یعنی آدامس همون ساکز ...
8 اسفند 1394

18 ماهگی مهیلام

سلام دخترم قند عسلم یک و نیم سالگیت یا همون 18 ماهگیت مبارک مهیلا باورم نمیشه که اینقدر زود بزرگ شدی الان تقریبا 5ماه دیگه 2 سالگیت هم تموم میشه عشق من کلی شیطون و بازیگوش و باهوش شدی کلی کلمه یاد گرفتی یعنی کلا طوطی شدی هرچی میگیم تکرار میکنی الان هم جمله ی دو کلمه ای میگی مثلا مامان بیا بابا بیا یا مامان فلان چیزو بهم بده الان دیگه عاشق حموم شدی همش گریه میکنی که ببرمت حموم کلمه ی حموم سختته بگی با دستات موهات و ماساژ میدی که یعنی ببرم حموم و موهاتو بشورم سشوار و جارو برقی هم برمیداری و جالب اینکه خودت صداشونو در میاری فدات بشم من کلا عاشق کارای خونه ای ظرف شستن و گرد گیری و مخصوصا ریختن کابینت که عاشق این کاری واکسن 1و ن...
3 آذر 1394

17 ماهگیت و اخبار این روزا

سلام سلام دخترم نفسم امروز 13آبان 1394 هستش وتو دخترم  ماهگیتو تموم کردی و وارد 18 ماه از زندگی شیرینت شدی دخترم انقدر اتفاق ها افتاده که نگو و نمیدونم از کجا برات بگم و بنویسم از رفتنمون به تبریز که گفتم با هواپیما رفتیم که خیلیم خسته شدیم ناسلامتی مثلا باید راحت بودیم ولی خسته و کوفته شدیم چون با اتوبوس رفتیم تهران و از اونجا با مترو رفتیم میدان آزادی و بیچاره بابا هم سه تا ساک با خودش حمل میکرد و خسته شد ولی اشکال نداره همین که سلامت رسیدیم کلیه بعداز رسیدنمون به تبریز و سروسامان دادن کارهای بازگشت مامان جون اینا درست در روز قربان حادثه ای در منا اتفاق افتاد که همه رو ناراحت کرد ولی خوشبختانه مامان جون و باباجون اینا سالم بود...
10 آبان 1394

16 ماهگی فرشتم

سلام سلام صدتا سلام هم برای تک دخترم هم برای دوستای عزیزم که از همدردیاشون ممنونم مهیلا الان درست کمتر از 4ساعت دیگه راهیه تهران هستیم تا با هواپیما بریم تبریز به به بابای گلت و عشق من ما را سورپرایز کرده بود و دوتا بلیط برای امروز گرفته بود که هم من زودتر برسم پیش خانوادم هم تو به علت سرماخوردگیت تو راه خسته نشی از اینجا ازش تشکر میکنم ممنونم نفسم نباتم ماهگیت مبارک ماهگردت اینبار درست با یک ذی الحجه افتاد که سالروز ازدواج حضرت علی و خانم فاطمه ی زهرا بود و بابا گفت به خاطر این مناسبت واست کیک بگریم که با یک تیر دو نشون زدیم ولی چون هم دوربین و هم گوشی من خرابه عکسشو با دوربین موبایل بابا انداختیم که اونم الان سر کلا...
31 شهريور 1394

15 ماهگیت . مسافرت ها. مریضی

سلام نفسم عشقم دخملم همه کسم ببخش این سری خیلی دیر اومدم کلی اتفاق افتاده که سرم بهشون گرم بود از سفرمون به مشهد و شمال گرفته تا رفتن مامان جون و باباجون به مکه و خرابی تبلتم و دوربینمون و آخر سر مریضی تو دخترم      ماهگیت مبارک دخترم زمان داره تند تند  میگذره و تو جلوی چشممان داری بزرگ میشی خدایا شکرت عسل مامان ما درست 24 مرداد 1394 رفتیم مشهد صبح اون روز ساعت 8 پرواز داشتیم هتلمون از طرف حوزه بود و کلی هم خوشگل و تمییز و از همه چیز بهتر نزدیک حرم بود بلیطشو باباجون مهربووون واسمون خریده بود که نفسم تو راه مشهد اذیت نشه خداروشکر سفر چهار روزمون عالی بود تو هم دختر خوبی بودی اصلا اذیت نکردی فقط در غذا خورد...
21 شهريور 1394

14ماهگی وجشن قدددم مهیلا و کلی اتفاقات

سلام یگانه دخترم مهیلام خوبی گلکم ..عشقم .نفسم اول از همه 14 ماهگیت مبارک فسقل من این ماه هم با لطف خدا پشت سر گذاشتیم و تو داری مثل برق و باد بزرگ میشی خدایا شکرررر دخترم این روزها  که در تبریز میگذره کلی جا ها .مراسمات رفتیم و توهم خوشحال و شاد هستی و منم از خوشحالیت خوشحالم دخترم اینو وقتی برات مینویسم که بابا با  باباجون رفتن تهرااان واسه کارری که اگر حل شد برات مینویسم سپردیم دست خدا من و تو هم دلتنگ بابا هستیم و شاید من بیشتر فدای عشق خوشگل نازم بشم من {البته الان بابا برگشته} دخترم الان تو تقریبا از چهاردست و پا رفتن خدافظی کرده و همش راه میری ماشالله به دخملم دیگه تو خونه جایی نمونده که بری و بگردی از دست تو بیچ...
4 مرداد 1394
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به دخمل مامان می باشد