مهیلانفس من و بابامهیلانفس من و بابا، تا این لحظه: 9 سال و 11 ماه و 15 روز سن داره
مامان معصومه مامان معصومه ، تا این لحظه: 32 سال و 5 ماه و 28 روز سن داره
بابا محمدرضا بابا محمدرضا ، تا این لحظه: 33 سال و 8 ماه و 18 روز سن داره
هم دل شدن دلامونهم دل شدن دلامون، تا این لحظه: 15 سال و 5 ماه و 29 روز سن داره
وبلاگمونوبلاگمون، تا این لحظه: 10 سال و 2 ماه و 12 روز سن داره

دخمل مامان

17 ماهگیت و اخبار این روزا

1394/8/10 10:26
808 بازدید
اشتراک گذاری

سلام سلام دخترم نفسم امروز 13آبان 1394 هستش وتو دخترم  ماهگیتو تموم کردی و وارد 18 ماه از زندگی شیرینت شدی دخترم انقدر اتفاق ها افتاده که نگو و نمیدونم از کجا برات بگم و بنویسم

از رفتنمون به تبریز که گفتم با هواپیما رفتیم که خیلیم خسته شدیم ناسلامتی مثلا باید راحت بودیم ولی خسته و کوفته شدیم چون با اتوبوس رفتیم تهران و از اونجا با مترو رفتیم میدان آزادی و بیچاره بابا هم سه تا ساک با خودش حمل میکرد و خسته شد ولی اشکال نداره همین که سلامت رسیدیم کلیه

بعداز رسیدنمون به تبریز و سروسامان دادن کارهای بازگشت مامان جون اینا درست در روز قربان حادثه ای در منا اتفاق افتاد که همه رو ناراحت کرد ولی خوشبختانه مامان جون و باباجون اینا سالم بودن و اصلا اون حادثه رو ندیده بودن ولی به هرحال خیلی از این حادثه ناراحت شدیم

مامان جون اینا 4مهر اومدن و اول گفته بودن ساعت 4بعدظهر اونجان و ماهم تدارک شام دیدیم اونم واسه100 نفر من واسه اون همه دسر و پیش غذا درست کردم که هیچ کس باورش نمیشد من درست کردم درسته که تو خیلی اذیت شدی فدات بشم من ولی اشکالی نداره بزرگ بشی یادت میره خلاصه ساعت 2 بعدظهر اطلاع دادن پروازشون نقص فنی داره و ساعت 10 تبریزن یعنی ماهم که به مهمونا ساعت قبلی رو اطلاع داده بودیم از ساعت 7تا 2نصف شب تو فرودگاه بودیم که توهم خسته شدی بودی و ساعت 12شب خوابیدی یعنی اومدن مامان جون اینارو ندیدی

بعد از اومدنشون هم خداروشکر سالم بودن من نگران مریضی که گفته بودن از مکه میاد بودم و خداروشکر اون هم طوریش نشد

دخترم فک کن ساعت 3 نصف شب شام دادیم  یعنی همون میشد سحری خخخخ

بعدازخوردن شام و رفتن مهمونا ساعت شده بود 4ونیم و یه اتفاقی هم تو اون موقع افتاد این بود که انگشترم گم شد یعنی وقتی رسیدیم خونه وسفره باز کردیم دیدم تو بیدار شدی و خودت اومدی کنارم و دیدم پی پی کردی بردمت بشورم که انگشترمو گذاشتم لبه کمد دستشویی و به کل یادم رفت بردارم بعداز نیم ساعت یادم افتاد که انگشترمو گذاشتم اونجا و همش به خودم میگفتم کسی بر نمیداره ولی در کمال نا باوری دیدم بله انگشترم نیس دخترم خیلی ناراحت شدم نه به خاطر انگشترم به خاطر اینکه همشون فامیل بودن خلاصه فدای سرت

روز مهمونی 7/17که نزدیک 600نفر هم مهمون بودن در رستوران شالیز بود که تو یکم منو اذیت کردی بعدشم تو بغلم خوابت برد

از سوغاتا بگم که به هرکدوممون یه ساک سوغاتی رسید البته به تو وروجک از همه بیشتر دستشون درد نکنه

بعد از اون ماه محرم اومد و منم تو رو در این ایام با خودم به مرثیه ها و مسجد میبردم شکر خدا تو هم دختر خوبی شدی و اصلا منو اذیت نکردی الان هم بعد از سوم امام حسین اومدیم قم و بابایی هم سوم امام رفت کربلا الان برگشته

اما از تو دخترم نفسم بگم که خیلی بزرگ شدی و درکت خیلی بالا رفته شکر خدا

همه چی رو دیگه میفهمی دستمال ها رو از کابینت برمیداری میبری میندازی لباسشویی

موقع ظرف انداختن به ظرفشویی توهم قاشق هارو میندازی هروقت جیش میکنی میگی ماما جیش منم میگم برو حولت و پوشکتو بیار ببرم بشورمت تند میری و میاری

خیلی باحال چادر سرت میکنی و حتی روتو هم میگیری هنوزم هم عاشق  نانای هستی میری جلوی کامپیوتر و دستات و میرقصونی که برات نانای باز کنیم

تو محرم هم صدای مداحی میومد سینه میزدی و میگفتی عباس

هرچی روهم که تازه بپوشی انقدر غر و افاده میدی که نگو منم لباس جدید بپوشم میگی به به

عاشق آدامس جویدنی و اصلا قورت نمیدی هرکس میبینه تعجب میکنه خودشم به زبان ترکی میگی داکز

کل اعضای بدنتو میشناسی هرکی میپرسه زود نشونش میدی و هروقت از بلندی میپری میگی آپان

کلی هم کلمه یاد گرفتی

دای دای .............دایی

انی.................خاله انسیه

ماما........مامان

بابا.......بابا

دردر.............دردر

آپه...........آب

دغم اینو نمیدونم از کجا یاد گرفتی..........یعنی غذا یا گشنمه

امی...........امین یا امیر اسم باباجون

سل..........سلام

منم.........منم /وقتی عکستو نشون میدم میگم کیه میگی من

نه........نه

آپان.........یعنی افتادن

اده.......الو

عباس و آدامس و به به هم نوشتم

کلی چیز هم یاد گرفتی که من الان یادم نمیاد

عاشق لوازم آرایش هستی دیگه رژ های منو خراب کردی هرکجا مداد میبینی میزنی زیر چشت و رژم میزنی به لبات خخخخخخخخخ

دخترم تو تبریز باز ریفلاکس شدی و بردمت دکتر برات دارو تجویز کرده الان بد نیستی ولی از وقتی اومدیم قم شبا نمیتونی لالا کنی از ساعت 3 بیدار میشی و شکمت درد میکنه تا 6 و 7 صبح یه دکتر گوارش نشون دادن ولی هرچی زنگ میزنم برنمیدارن فدات بشم من که اینجوری درد میکشی

دخترم تو 10 آبان سالگرد ازدواجمون بود 7سال تموم شد و وارد 8 سال از زندگیمون شدیم البته 2 سال که با تو زندگیمو عوض شده

این عکس کار خودمهخندونک

11 آبان هم تولدم بود و 23 سالگیم تموم شد و وارد 24 سالگی شدم کیک تولدم و خودم پختم بابا هم یه انگشتر واسم خرید چون گم شدن انگشترم خیلی ناراحتم کرد واسه سالگردمونم تبلتمو عوض کرد و ایسوس گرفت چون تو تبلت بیچارمو داغون کردی آخرین بارهم زدی به دسته ی مبل و لمسیش خراب شد و همه جا گشتیم پیدا نشد

دست بابای مهربونت و عشقم و نفسم و همه وجودم درد نکنه

دخترم خیلی دوست دارم و شدی همدم تنهایی من تو این غربت بعضی وقتا دلم میخواد زود بزرگ بشی و هم صحبتم بشی ولی بعضی وقتا دلم میخواد همین جوری کوچولو بمونی و هرروز کار جدید یاد بگیری و منم کیف کنم

از خدا میخوام همیشه سالم و سلامت باشی

اینم کار خودمهمحبت

خدایا خودت مواظب دخترم باش

یا حق

 

 

پسندها (7)
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (11)

گیلدا
13 آبان 94 22:35
17 ماهگیت مبارک مهیلا جونم. معصومه جون سالگرد ازدواج و تولدتم مبارک. قربون دختر زرنگ و شیرین زبون یه عکسم ازش بذار دلمون تنگ شده
مامان مهنا
14 آبان 94 0:57
سلام مهیلای نازم 17ماهگیت مبارک عزیزم معصومه جون تولدت و هم چنین سالگرد ازدواجت مبارک دست همسری هم دردنکنه زودی بیا پیشمون دلمون برای تو و دختری تنگ شده
مامان مبینا
14 آبان 94 9:37
ماهگردت مبااااااااااااااااااااااارک مهیلا جونی مهیلا جونم دلم واست حسابی تنگیده معصومه جون زودی عکس بذار
مامان مبینا
14 آبان 94 9:38
معصومه جان سالگرد عشقتون وتولدت مبااااااااااااااارک عزیزم ایشالله همیشه خوش باشین
مامان فاطمه سادات
15 آبان 94 13:35
خداروشکر که مامان و بابا سالم هستن تولدت هم مبارک انگشترت هم فدای سرت عزیزم همینکه سه تایی کنار هم به سلامتی و خوشی زندگی میکنین کلی ارزش داره
مامان راضی
18 آبان 94 14:23
فدای مهیلای نازممم ایشالا که همیشه خوش باشین کنار هم عزیزم سوغاتیام مبارک گلممم
مامانه شایلین
20 آبان 94 19:27
موش بخورتت دخمل نازی و خوشجل موشجل خاله کتایوووون
مامان شهراد
20 آبان 94 19:46
مهیلا جون هفده ماهگیت مبارک خوشگل خانوم. خدا رو شکر که زوارحجتون صحیح و سالم اومدن و معصومه جون تولدتم مبارک عزیزم و خوشحالم دوباره توی جمع مایی
مامانه شایلین
21 آبان 94 17:39
خودش یه پا دیکشنری هست ماشالله
نیلوفر جون
23 آبان 94 14:39
افرین مامان هنر مند
ترنم
24 آبان 94 8:14
17 ماهگی مهیلا جون مبارک چرا اینقدر ا زمهیلا عکس کم گذاشتی ؟ تولدت و سال گرد ازدواجتون هم مبارک
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به دخمل مامان می باشد