مهیلانفس من و بابامهیلانفس من و بابا، تا این لحظه: 9 سال و 11 ماه و 13 روز سن داره
مامان معصومه مامان معصومه ، تا این لحظه: 32 سال و 5 ماه و 26 روز سن داره
بابا محمدرضا بابا محمدرضا ، تا این لحظه: 33 سال و 8 ماه و 16 روز سن داره
هم دل شدن دلامونهم دل شدن دلامون، تا این لحظه: 15 سال و 5 ماه و 27 روز سن داره
وبلاگمونوبلاگمون، تا این لحظه: 10 سال و 2 ماه و 10 روز سن داره

دخمل مامان

راه رفتن دخملم مهیلام

سلام ....سلام ....صدتا سلام دختر گلم امروز من خیـــــــــــــلی خوشحالم واسه اینکه تو امروز راه رفتی بلـــــــــــه بالاخره دختر ماه و ناز من تونست راه بره در تاریخ 94/04/18 خدااااااااااااااااااااااااااااروووووووووو شکر نمیدونم چی شد با مامانی و خاله انسیه نشسته بودیم یه نیرویی و یه هم چین چیزی بهت وارد شد خودت ایستادی راه رفتی اونم نه دو قدم کل خونه رو دور زدی قربونت برم که خودت هم چه شوقی داشتی داد میزدی و همش میگفتی تاتا یعنی تاتی تاتی فدای تاتی گفتنت بشم خداااایا به حق این شبها تمام آرزوهای پدر و مادرا رو برای فرزندانشون برآورده کن آمین مهیلا در 1سال و1 ماه و 24 روزگی راه رفت انشالله بعد رمضون اگه خدا بخواد برات یه...
18 تير 1394

13ماهگی دخملی و اومدنمون به تبریز

سلام دخترم .نباتم عسلم .وجودم اول از همه 13ماهگیت مبارررک ببخشین خیلی خیلی دیرررررررررشد آخه اومدددددیم تبریز و کلی اتفااااقات که وقت نکردم بیام آپ کنم تووووووووووو هم که خیلی  وروجک و شلوغ شدی بزار اول ازهمه یه چیزی برات بگم دخملم الان ماه رمضونه یعنی 17 رمضون من به خاطر راه نرفتن تو نذر کرده بودم تا میلاد امام حسن تو راه بری درست شب نیمه ی رمضان و ولادت امام حسن خودت به تنهایی ایستادی و یه قدم رفتی درسته الان هم فعلا راه نمیری ولی کلا خودت وایمیستی و دو سه قدم میایی اولین استارت راه رفتنت مباااارک نفسم الان بریم  درمورد اتفاقاتمون حرف بزنیم درست سه روز مونده به ماه رمضووون اومدیم تبریز اگه خدا بخ...
14 تير 1394

اولین سالگرد میلادت مبارک مهیلا

سلام نفسمم خانومم روحم تولدت مبارک دیگه این بار ننوشتم ماهگردت مبارک نوشتم تولدت مبارک تولدت و با یه روز تاخیر در 25اردیبهشت1394 مصادف با شب مبعث پیامبر برگزار کردیم چون 24اردیبهشت شهادت امام موسی کاظم<ع>بود به دلم اومد برات جشن بگیرم مامان جون و باباجون روز یکشنبه اومدن و عمه توران هم چهارشنبه با قطار از تهران تشریف آوردن و مامانی اینا هم چهارشنبه 1بامداد رسیدن و جمعه هم عمه المیرا با احسان اومدن وچون تولدت روز جمعه بود صبح جمعه ناهار کردیم و کلی چیز درست کرده بودم پیش غذا دسر و ... صبح هم با مامان جون خونمون و تزیین کردیم بعداز خوردن ناهار و یکم استراحت و تماشا کردن باباها و دایی به فوتبال تراختور بعد از تماشای فوتب...
30 ارديبهشت 1394
1342 13 24 ادامه مطلب

روزی که مادر شدم

1سال پیش در چنین روزی دنیا صدای گریه ی کودکی را شنید کودکی زیبا  و آرام تولدت بهانه ای شد تا این فصل را و این روز را بیشتر دوست داشته باشم93/02/24ساعت 8:45دقیقه در بیمارستان شمس تبریز از همان بدو تولد انگشت شصت را میمکید وصدای ملچ وملوچش در اتاق انعکاس می یافت وقتی پزشک قد و وزنش را اندازه گرفت نوزادی با قد50و وزن3850گرم. شد گل سرسبد من تمام وجودم عشقم.عمرم ونفسم   دخترم چه روزاهایی پشت سر گذاشتیم از شیر نخوردنت تا مریضی و ...... اولین به شکم افتادنت اولین سینه خیز رفتنت اولین دندان در آوردنت اولین چهار دست و پارفتنت اولین زیارت اولین مسافرتت اولین تنهایی واولین های فراوان وای دخترم باورم...
30 ارديبهشت 1394

روز پدر سفرمون به همدان

سلام.......عسلم....جیگرم.امیدم خوبی مامانی دخترم الان این و برات مینویسم تو بعد از غرزدن خوابیدی و دلمم پره.....چند روز اینجوری شدم دلم میخواد گریه کنم همش فک میکنم یه اتفاقی میخواد واست بیفته زود زود تبت و میگیرم فک میکنم تو هم از این کار من خسته شدی هردفعه یه چیزی میفته به سرم و همش تو مغزم بهش فک میکنم این بار هم راه رفتنته اصلا علاقه ای به راه رفتن نداری..وقتی دوستای هم سن و سالت راه میرن دلم هری میریزه میگن چرا این راه نمیره ....ازهمه پرسیدم یکیشون میگه قبل تول بعضی ها هم میگن بعد تولد نی نی هاشون راه افتاده ....تو نت هم سرچ کردم نوشته بودتا 14ماهگی طبیعیه ولی نمیدونم چرا این استرس دست از سرم برنمیداره دخترم چند روزه خیلی تنهایی به هم غ...
16 ارديبهشت 1394

11 ماهگی مهیلا و روز مادرررر

سلام عشق من ,همدم تنهایی من, دخترم ببخش که دیر اومدم واسه نوشتن سایتت ماشالله انقدر بلاچه شدی که نگوووووو اصلا یه جا بند نیستی خوب بگذریم........ اول از همه 11ماهگیت مبارک فرشته نازم وای مهیلا اصلا باورم نمیشه این ماه هم تموم شد, و ماه دیگه انشالله تولدته چه زود تموم شد دلم واسه این ماه ها تنگ میشه فسقلی من انگار همین دیروز بود منتظر اومدنت بودیم و بابا کارش شده بود قم تبریز یادش بخیر...... دخترم تو این ماه کلی مناسبت ها وجود داشت که اولی روز مادر بود این اولین سالی بود که طعم مادر شدن و تجربه میکردم که خیلی خیلی حس خوبیه و اینکه در کنارتو دخمل نازم و بابا محمدرضا به مناسبت این روز شب ولادت بابا مارو برد کافی شاپ و از اونجا رفتیم ب...
31 فروردين 1394

اولین نوروز مهیلا گلی

سلام عسلکم سلام وجودم خانمم عشقم الهی فدات بشم من خوشحالم که این سال یعنی سال 1394اولین بهار باستانیتو کنار ما بودی سفره ی هفت سینی که با تمام وجود برات درست کردم ودر کنار آن کلی عکس انداختیم البته سفره ی هفت سینی که تو نظرم بود نشد به خاطره ی مریضی تو روز اول عید فکرم مشغول شد ولی به هرحال قشنگ شد روز اول عید که خونه ی مامانی بودیم رفتیم خونه ی مامان جون و بعد از دیدن اونا کلی جا رفتیم خونه ی خاله ها دایی ها عمه و.... روز7فروردین هم با دوست بابا عموهادی باهم رفتیم ائل گلی عموهادی عاشق توست ولی تو همش تو بغلش گریه میکردی که آخراش باهم رفیق شده بودین که باید از هم جدا میشدیم تو ائل گلی بستنی خوردیم که عموهادی خرید...
17 فروردين 1394
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به دخمل مامان می باشد