15 ماهگیت . مسافرت ها. مریضی
سلام نفسم عشقم دخملم همه کسم ببخش این سری خیلی دیر اومدم کلی اتفاق افتاده که سرم بهشون گرم بود
از سفرمون به مشهد و شمال گرفته تا رفتن مامان جون و باباجون به مکه و خرابی تبلتم و دوربینمون و آخر سر مریضی تو
دخترم ماهگیت مبارک دخترم زمان داره تند تند میگذره و تو جلوی چشممان داری بزرگ میشی خدایا شکرت
عسل مامان ما درست 24 مرداد 1394 رفتیم مشهد صبح اون روز ساعت 8 پرواز داشتیم هتلمون از طرف حوزه بود و کلی هم خوشگل و تمییز و از همه چیز بهتر نزدیک حرم بود بلیطشو باباجون مهربووون واسمون خریده بود که نفسم تو راه مشهد اذیت نشه خداروشکر سفر چهار روزمون عالی بود تو هم دختر خوبی بودی اصلا اذیت نکردی فقط در غذا خوردنت یکم اذیت کردی که اونم اشکالی نداره
تو مشهد کلی جا رفتیم پارک ملت .پارک کوه سنگی که البته تو کوه سنگی با دوستای وبلاگیت قرار گذاشته بودیم و اولین دیدارمون بود البته تو تلگرام باهم بودیم و یکم از همدیگه آشنایی داشتیم خلاصه یه روز فوق العاده ای بود شش دوست وبلاگی که مامان دلسا جوووووون . مامان نگارجوووووووووووون و مامان حسام جووووون . مامان علیرضا جوووون. مامان مهدیه جوووووووون و ما
دختر ناز من تو اصلا تو حرم هم اذیتم نکردی همش میگفتی که بزاریمت زمین و راه بری اولین راه رفتنت تو خیابون هم تو مشهد اتفاق افتاد و الان میتونی تو خیابون راه بری
بعد سه روز کامل چهارشنبه ساعت 12 ظهر هم به سمت تبریز پرواز داشتیم تو موقع برگشتنت سرماخوردی و آبریزش بینی داشتی موقع برگشتن هم دایی امین اومد دنبالمون
فردای اومدنمون هم مراسم رفتن مامان جون به مکه بود و سرماخوردگیت شدید شد و منم مجبور شدم ببرمت دکتر ولی همش نق زدی و گریه کردی و چسبیدی به من اصلا نفهمیدم چجوری مهمونی تموم شد
بعد مراسم مامان جون مراسم باباجون بود که اونم تموم شد بعداز اون یکشنبه هم ساعت 6 صبح رفتیم فرودگاه تا بدرقشون کنیم و رفتن مدینه
بعد از رفتن اونا 3 شهریور هم همراه بابایی اینا رفتیم شمال <سلمان شهر> که از طرف اداره ی بابایی حل شده بود من که به اندازه ی موهام رفته بودم و بابا هم3 بار رفته بود تو هم اولین بارت بود که خیلییییییییییییی خوشت اومده بود ولی متاسفانه دوربینمون خراب شد یعنی تقصیر من شد یه آبلیمواز رستوران گرفتم تا تو سوپت بریزم دوربین روهم توی اون گذاشتم کل آبلیمو رفته بود توی دوربین
بعداز شمال هم برگشتیم قم و تو که تو تبریز درست 2ونیم ماه اونجا بودیم عادت کرده بودی سخت تحمل قم و میکردی و همش میگفتی ددرفدای ددر گفتنت بشم من
ولی مهیلا از پنج شنبه بیرون روی داشتی ولی اسهال نبودی روزی 4بار میرفتی که بردمت دکتر و خوب شدی ولی یهویی تب کردی سه تا دکتر عوض کردیم و همشون میگفتن ویروسیه ولی اصلا تبت فرق نمیکرد که روز یکشنبه که من و تو تنها بودیم تبت رفت بالا و هرکاری کردم پایین نیومد به بابا زنگ زدم اونم چون تو کلاس بود برنمیداشت که اون حین مامانی زنگ زد و از صدای من فهمید که ناراحتم بعدازکلی گرفتن بابا گوشیشو برداشت و بهش گفتم تب مهیلا پایین نمیاد دخترم فقط خدا میدونه چه حالی داشتم که بابااومد رفتیم بیمارستان اوناهم گفتن باید بستری باشه دخترم نمیدونی چه حالی شدم میگفتم نمیخوام بستری بشه دخترم چیزیش نیس ولی دکتر گفت اگه بستری نشه تشنج میکنه باباهم قبول کرد که بستری بشی اونجا بهت استامینفون دادن و تبت و گرفتن هنوز پایین نیومده بود 38 بود تبت بعد گفتن باید سرم بزنین دخترم نمیدونی چه حالی داشتم چه التماس هایی چه گریه هایی طوری که همه از اتاقاشون در اومده بودن و منو نگاه میکردن و دلداریم میدادن مگه رگه تو پیدا میشد طوری شد که منو و بابا رو از اتاق بیرون کردن
دخترم خیلی خیلی سخت بود ما درست 4 روز تو بیمارستان بودیم که تو تا دو روز بیمارستان تب داشتی که سومین روز تبت اومد پایین که بدنت عفونی شده بود عسلم تو این چهار روز کارم فقط گریه و دعا بود
دخترم نباتم تو رو خداااااااااااااا دیگه هیچ وقت مریض نشوووووووو من تحملشو ندارم البته اگه خدا و مامانی نبود نمیدونستم چیکار کنم بیچاره ها همون روز یکشنبه 6 ساعته خودشون رو رسوندن قم
دخترم درسته خیلی سخته و این روزا میگذرن ولی بخدا من تحملشو ندارم بگذررررررررررررررررریم
دخترم انشالله تا دوهفته ی دیگه میریم تبریز واسه آمدن مامان جون و باباجون حاضر بشیم
کلی عکس داری ولی حوصله ندارم بذارم انشالله حتما تو سر فرصت میزارم نفسم
عاشقــــــــــــــــتم فدات شم بووووووووووووووووووووووس
خدایا مواظب فرشته ی کوچولوم بااااااااااااااش