مهیلانفس من و بابامهیلانفس من و بابا، تا این لحظه: 9 سال و 11 ماه و 24 روز سن داره
مامان معصومه مامان معصومه ، تا این لحظه: 32 سال و 6 ماه و 6 روز سن داره
بابا محمدرضا بابا محمدرضا ، تا این لحظه: 33 سال و 8 ماه و 27 روز سن داره
هم دل شدن دلامونهم دل شدن دلامون، تا این لحظه: 15 سال و 6 ماه و 7 روز سن داره
وبلاگمونوبلاگمون، تا این لحظه: 10 سال و 2 ماه و 21 روز سن داره

دخمل مامان

32 هفتگی

سلام مهیلام خوبی فرشته ی نازم دلم برات یه ذره شده بابا پس کی میخوای بیای شوخی کردم امروز تو حیاط نشسته بودم زیر آفتاب داشتم باهات حرف میزدم میگفتم کمتر از 38 هفته نیای ها بمون چاق و چله شو بعد بیا من طاقت دیدن تو رو تو دستگاه ندارم دیروز باباجون رفت مکه من به خاطر وضعم نتونستم برم فرودگاه انشالله روزی برسه سه تایی بریم مکه امروز دخملم داره میره تو هفته اگه خدا بخواد همش مونده هفته انشالله به سلامتی یکم استرس دارم یکم خرید دارم موندم کی انجام بدم راستی اونروز شوهر عمه ات آقا محمد اومد پرده ی اتاقتو نصب کرد وای نمیدونی اینقدر خوشگل شد سعی میکنم این هفته حتما عکس اتاقتو برات بزارم خوب دخمل مامان عشق مامان  باید برم بازم میام ...
9 فروردين 1393

اولین پست 93

سلام دخمل مامان مهیلای نازم خوبی فندقم عیدت مبارک صد سال به این سال ها انشالله زیر سایه خدا وامام زمان سالی پر برکت همراه با تندرستی داشته باشیم عسلم چند روزیه سیاتیکم گرفته از ساق پا تا کمرم اصلا نمیتونم راه برم همش لنگان لنگان میرم ذیگه امسال هیچ جا عید دیدنی نرفتیم من و بابایی امسال خونه بودیم این جمعه بابا جون داره میره مکه خوش به حالش این دفعه ی 10 یا 12  آخه باباجون مدیرکاروانه داره کاروان میبره اون دفعه که رفته بود برای من گردنبند کعبه آورده بود این دفعه گفته واسه دخمل نازم میاره هورا نازنینم ببخش این روزا کم میام برات پست میزارم یکم سرم شلوغه تا اون جایی که امکان داره میام برات مینویسم این روزا خیلی داره ورجه وورجه...
6 فروردين 1393

آخرین پست 92

سلام دخمل مامان جیگرم خوبی  چه خبرا چیکارا میکنی دیگه چیزی نمونده بیای تو بغلم این روزا خیلی شیطنت میکنی الانم که اینارو برات مینویسم تکون میخوری امروز حدود ساعت 20 و27دقیقه سال تحویل میشه وسال جدید ازراه میرسه سال نو تو کوچولو هم مبارک سه شنبه آخر هرسال رو چهارشنبه سوری میگن که ما این دفعه خونه ی مامان بابایی بودیم که اونا باعمه اینا رفتن بیرون ترقه بازی کنن من و بابایی به خاطر شما فسقلی که یه موقع نترسی نرفتیم عوضش رفتیم پایین خونه ی خودمون اتاقتو درست کردیم خیلی خوشگل شد مامانی برات اونقدر چیزای خوشگل خریده و بافته که نگو  دستش درد نکنه اول میخواستم عکساشو برات بزارم ولی هنوز دو سه تا ناقص داری که بعد عید برات میخریم م...
29 اسفند 1392

30 هفتگی

سلام عسلم مهیلای نازم عروسکم خوبی دخملم این روزا خیلی تکون میخوری شاید تو هم خوشحالی اومدیم تبریز ناناشم امروز هفتگیتو تموم کردی رفتی هفتگی مبارکه انشالله تولد 100سالگی  عزیزم دیروز رفتم دکتر اونم نوشت واسه سونو حدود2ساعت واسه نوبت نشستیم آخه وقت نگرفته بودیم دکتر اورژانسی نوشت همه چیز خوب بود تو دستاتو مشت کرده بودی درضمن دکتر وزنتم گفت 1550کیلو دختر توپولوی من این روزا زیاد وقت ندارم برات پست بزارم ولی تا وقت کنم  میام مینویسم راستی اتاقتم خیلی خوشگل وشیک شده برات حتما  عکساشو میزارم دست مامانی وبابایی درد نکنه خوب باید برم بازم میام برات مینویسم فعلا بای وبوس ...
25 اسفند 1392

پیش بسوی تبریز

سلام گل دخترم امشب نمی خواستم واست پست بذارم بابایی اصرار کرد چون خسته بودم امروز تولد خاله انسیه بود که به خاطر رفتن ما موکول شد به پنجشنبه هورا راستی بالاخره امروز رفتم آتلیه عکس انداختم عصرم با بابایی و تو که تو دل من بودی رفتیم جمکران بعدش اومدیم ساکامونو جمع کردیم و کارامونو انجام دادیم تا فردا بریم تبریز خدا کنه هوا خوب باشه آخه احتمال داره بارون بیاد خلاصه امروز خیلی خسته شدم فکر میکنم تو کوچولو هم خسته شدی ولی عیبی نداره تو تبریز بخور و بخوابه ایشالله بازم میام برات از اتفاقای تبریزپست میذارم فعلا بای بای   ...
21 اسفند 1392

یه روز متفاوت

قند عسلم خوبی مامان جات خوبه میدونم یکم  تنگ شده ولی عیبی نداره چیزی نمونده واسه اومدنت اول بزار برات بگم که این 4شنبه داریم میریم تبریز هم خوشحالم هم ناراحت خوشحال واسه اینکه داریم میریم شهر خودمون پیش مامان ها باباهامون ناراحت واسه اینکه کلی کار ریخته سرم نمیدونم ازکجا شروع کنم کلی خرید دارم تازه امروز هم میخواستم برم آتلیه عکس حاملگی بندازم کلی به خودم رسیدم حدود1ساعت فقط طول کشید موهامو درست کنم اما چه فایده تارسیدم عکاسی برق رفت یه ربع نشستم ولی نیومد مایوس از عکاسی اومدم درسته موند واسه فردا ولی کی حوصله داره دوباره حاضربشه خودش هم با این همه کار راستی یه عکسمونو داده بودیم بزرگ کنن چه عجب اون حاضر بود خیلی خوشگل شده خلاصه د...
19 اسفند 1392

یه روز خوب

سلام دخملم مهیلای گلم خوبی مامان امروز منو وبابایی خسته شدیم چون خونه تکونی میکردم درسته بیچاره بابایی تموم کارار و انجام داد خونمونو جارو کرد پتوها ملافه ها رو شست کابینتا رو تمیز کرد خلاصه تموم کارو رو انجام داد دستش درد نکنه منم تو استراحت کامل بودم تنها کاری که من انجام دادم تمیز کردن کمدها بود اون هم نشسته دیگه خونمون شده مثل دسته گل حالا آماده ایم بریم تبریز راستی دیروز رفتم جواب آزمایشمو گرفتم همش منفی بود خداروشکر به خاطر همین خوشحالی و ولادت خانم زینب بابایی دیروز شیرینی گرفت آخه بابایی عادتشه هر مولودی شیرینی بخره بعداش تصمیم گرفتیم شامو ببریم پارک بخوریم آخه این روزا هوا خیلی خوبه خلاصه دیروز و امروز روز خوبی بود جات خالی عی...
18 اسفند 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به دخمل مامان می باشد