مهیلانفس من و بابامهیلانفس من و بابا، تا این لحظه: 9 سال و 11 ماه و 13 روز سن داره
مامان معصومه مامان معصومه ، تا این لحظه: 32 سال و 5 ماه و 26 روز سن داره
بابا محمدرضا بابا محمدرضا ، تا این لحظه: 33 سال و 8 ماه و 16 روز سن داره
هم دل شدن دلامونهم دل شدن دلامون، تا این لحظه: 15 سال و 5 ماه و 27 روز سن داره
وبلاگمونوبلاگمون، تا این لحظه: 10 سال و 2 ماه و 10 روز سن داره

دخمل مامان

خاطره ی زایمان

1393/3/8 14:06
706 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عسل مامان امروز میخوام برات خاطره ی به دنیا اومدنت و برات بنویسم خاطره ای که هیچ وقت از یادم نخواهد رفت چون شیرین ترین خاطره ی زندگیم است

مهیلا ی من دکتر واسه به دنیا اومدن تو به 24 اردیبهشت وقت داده بود یعنی شما 39 هفته را تمام کرده و وارد 40هفته شده بودی من وبابا سه شنبه شب به خونه ی مامانی رفتیم تا صبح همراه اونا به بیمارستان بریم نمیدونی اون شب چی گذشت ساعت 2نصف شب بود و هیشکی نخوابیده بود من میخواستم نخوابم ولی بابا ومامانی اصرار کردن که بخوابم خلاصه با زور خوابیدیم وصبح ساعت 5ونیم بیدارشدیم آخه دکتر گفته بود باید ساعت 6ونیم بستری شم خلاصه نماز صبح وخوندیم دعا برای سالم شدن تو وحل شدن کارها

بعد از اون مامانی من و شما رو که تو دلم بودی از زیر قران رد کردن ما رو به خدا سپردن تمام وسایلامونو برداشتیم و راهی بیمارستان شمس شدیم خلاصه بعد از پذیرش فقط به من اجازه دادن که برم اتاق زایمان

من با بغضی که تو گلوم بود از بابا ومامانی وهمه خداحافظی کردم واونا هم منو به خدا سپردن بعد من و بردن به یه اتاق که لباسامو عوض کنم که یه دفعه دبدم مامانی وخاله انسیه وخاله رقیه اومدن پیشم یکم اروم شدم به کمک اونا لباسامو عوض کردم و خاله رقیه گفت همه ی کسانی که آرزوی مامان شدن دارن دعا کنم خلاصه پرستار اومد ومن وبه اتاق زایمان برد اونجا توی  اتاق سه مامان دیگه بستری بودن که همه ی اونا بچه ی دومشون بود به جز من

بعد پرستار اومد و به من سرم وصل کرد وصدای ضربانتو گوش داد و دو سه تا فرم پر کردم تقریبا بعد از نیم ساعت بود که یه پرستار دیگه اومد و گفت آماده رفتن شو من استرس گرفتم طوری که چانم داشت از جاش کنده میشد منو سوار ویلچر کردن و بردن اتاق عمل اونجا همه ازم میپرسیدن مریض کی هستی ومنم میگفتم دکتر نوری

خلاصه منو دست به دست به اتاق دکترم بردن وقتی رسیدیم اونجا دکترمو دیدم که لباس سبز به تن کرده بعد از سلام و احوالپرسی منو به تخت گذاشتن تختی که خیلی باریک بود دستامو به این طرف و اون طرف تخت بستن وفشارمو گرفتن بعد دکتر بیهوشی اومد و بالای سرم ایستاد و به من گفت نمیترسی؟ منم گفتم یکم بعد بهش گفتم ساعت چنده گفت 8 ویکم گذشته بعد دکترم اومد وبه  دکتر بیهوشی گفت آماده ای شروع کنیم بعد به من گفتن ومنم گفتم بله نمیدونم چی شد نفسم اومد بالا احساس خفگی کردم سرم بی حس شد و به خواب رفتم

وقتی بیدار شدم یواشکی دستم و زدم به شکمم دیدم نه عمل تموم شده ولی داشتم از شکم درد میمردم همش بابا رو صدا میکردم ومیگفتم بچم سالمه اونم جواب میداد آره بعدش منو به اتاقم بردن من وبابا میخواستیم واسه اومدن تو اتاق vip بگیریم ولی از شانس ما همش پر بود مجبور شدیم اتاق خصوصی بگیریم اونم بد نبود دخترم جا داره یه تشکر ویژه هم از دکتر نوری هم بکنیم چون دوست بابایی بود ما رو به بیمارستان سپردن و پرستارها واقعا بهمون رسیدن دم به دقیقه

خلاصه وقتی منو آوردن بخش وبه تختم گذاشتن شما وروجک هم آوردن دیگه کسی بهم توجه نکرد چون تو رو دیده بودن خاله انسیه داشت از شوق گریه میکرد تو چشماتو باز کرده بودی و دستتو برده بودی دهنتو داشتی میخوردی وقتی پرستار تو رو بهم داد که بهت شیر بدم فک نمیکردم تو مال منی آخه خیلی ماه بودی همه میگن شبیه منی فدای چشمات بشم بعد از شیر دادن تو رو گذاشتن پیشم تو ساعت 8.40صبح به دنیا اومدی ساعت 12 بود که بابا رفت شیرینی بگیره و خاله رقیه دو سه تا بادکنک فوت کردو چسبوند به تختت خیلی خوشگل شده بود راستی یه جای وحشتناکم داشت اونم راه دادن من بود که واقعا وحشتناک بود سرم داشت گیج میرفت دو سه قدم رفتم واومدن تختم

بعد وقت ملاقات بود همه ی آشناها و فامیلا اومدن ومنم که گیفت بیمارستان واسشون درست کرده بودم بهشون دادم خلاصه دخترم زایمان چه طبیعی چه سزارین هردوش سختی  خودشو داره مهم اینه که تو کوچولو اومدی پیشم

الان شما با بابا خوابیدی ومنم دارم اینا رو واست مینویسم خدا رو شکر مک زدنت خوب شده و داری شیر میخوری و الان هم داری یواش یواش از خواب پامیشی چون وقت شیر دادنته فدای چشات بشم که وقتی گرسنه ای یه جورش میکنی چند تا عکس هم واست میزارم خیلی دوست دارم بای  فعلا

بوووووووووووووووووس

برا دیدن عکسا به ادامه مطلب برید

این کیکو دایی صادق واسه بیمارستان گرفته بود

پسندها (8)
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (10)

مامان علی
8 خرداد 93 15:08
سلام. خوشحالم که هر دوتون سالمید.. خدا حفظش کنه. .انشالله دختر خوبی واستون باشه..شایدم عروس من شد
مامان بهار
8 خرداد 93 15:45
مگه اونجا سرده که لباسای مهیلاجون مخمل و گرمن؟ ما تو یزد داریم پخته میشیم از گرما ............خیلی ناز و خوشگل شده الهی بگردمش..واقعا زایمان چه از نوع طبیعیش چه سزارینش خیلی وحشتناکه اما به دیدن فرشته هامون می ارزه ...من طبیعی زایمان کردم مردم و زنده شدم
مامان شهناز
8 خرداد 93 18:53
سلام عزیزم خدارو شکر مادر و دختر حالتون خوبه.ایشالا پاقدمش براتون خیر باشه.بازم هر چی بوده مهم اینه که تموم شد و الان فرشته کوچولو پیشته.
مامان هلیـــــــــا
9 خرداد 93 1:15
سلام عزیزم خوشحالم که حالتون خوبه مهیلا کوچولو رو جای من ببوسش چقدر ناز شده ماشااله یاد زایمان خودم افتادم واقعا که سخته ولی با دیدن این فرشته های کوچولو همه سختی های عالم سهل و اسون میشه
مامان مهنا
9 خرداد 93 12:29
واي عزيزم ماشالله چقدرنازتر شده خدا حفظش كنه
مامان فری
9 خرداد 93 16:21
سلام خانومی قدم نو رسیده مبارک انشا... زیر سایه پدر و مادرش بزرگ بشه ماشا.. چقدرم ناز و مامانیه خدا بهتون ببخشتش . واسه من و نی نی م دعا کن انشا... چند ماه دیگه صحیح و سالم به دنیا بیاد
ترنم
10 خرداد 93 8:28
عزیزم چقدر نازه دخترت خدا براتون نگه داره
ریما مامان آیسا
10 خرداد 93 16:08
مامان خانمی
11 خرداد 93 20:05
ماشالله به دخمری خوشگل خدا حفظش کنه این وروجک رو
مامان بهراد
12 خرداد 93 20:55
سلام عزیزم چه نازه ماشالا این مهیلا خانم . خداحفظش کنه . یه خسته نباشید هم برا زایمانت . خدا رو شکر که هر دو سالمید .
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به دخمل مامان می باشد