مهیلانفس من و بابامهیلانفس من و بابا، تا این لحظه: 9 سال و 11 ماه و 13 روز سن داره
مامان معصومه مامان معصومه ، تا این لحظه: 32 سال و 5 ماه و 26 روز سن داره
بابا محمدرضا بابا محمدرضا ، تا این لحظه: 33 سال و 8 ماه و 16 روز سن داره
هم دل شدن دلامونهم دل شدن دلامون، تا این لحظه: 15 سال و 5 ماه و 27 روز سن داره
وبلاگمونوبلاگمون، تا این لحظه: 10 سال و 2 ماه و 10 روز سن داره

دخمل مامان

اخبار این روزا

سلام عسلم سلام خانوووووووووومم دخترم با کمک خدا 3ماهت تموم شد و وارد 4ماه از زندگی شیرینت شدی تو تو این ماه خیلی چیزا یاد گرفتی میتونی دستات و زیر بالش بزاری و اونو از دوطرف بیاری بالا الان میتونی غلت بزنی با دستات بازی کنی و کسانی رو هم که بیشتر میبینی میشناسیشون این روزا یکم به سختی شیر میخوری نمیدونم میل نداری یا.........خدا میدونه ولی من دست از کار کوشش بر نمیدارم هی بهت شیر میدم دخترم این روزا دلم گرفته چون تا دو هفته ی دیگه برمیگردیم قم ومن وتو هم نزدیک شش ماهه تبریزیم و عادت کردیم و دل کندن از خانواده و شهرمون یکم سخته ولی این دفعه تو رو دارم و تنهایی تو قم واسم تموم شده انشالله با امید خدا اونجا همدم هم میشیم این روزا س...
30 مرداد 1393

تولد بابا

سلام هلو خانم خوبی زردآلوی مامان این چند روز که نبودم کلی اتفاق افتاده که نگو میخوام از امروز برات شروع کنم .... دیروز 21مرداد تولد بابا بود من از طرف تو یه دسته گل براش خریده بودم و مامانی هم یه جعبه شیرینی این اولین تولد بابا با  تو بود دخملم خیلی خوشحالم که امسال تو هم تو جمع ما بودی انشالله همیشه با هم در کنار هم زندگی خوب و شیرینی داشته باشیم ومن هم از همین جا تولد بابا رو بهش تبریک میگم همسر مهربانم تولدت مبارک صد سال به این سالها انشالله تولد100سالگی دیروز هم رفته بودیم دیدن نی نی یه نی نی دوست داشتنی  بنام ائلمان  که دختردختر عموی مامانی بودخیلی کوچولو بود وقتی بهش نگاه میکردم یاد تو می افتادم ک...
22 مرداد 1393

اولین مسافرت

عروسکم دلبندم نباتم قربون صورت گردت برم امروز اومدم ازاولین مسافرتت که به ترکیه شهر ایغدیر رفتیم بگم عزیز دلم ما صبح که نمیشه گفت نیمه شب ساعت 2ونیم بامداد  روز دوشنبه به سمت مرز بازرگان حرکت کردیم خدا رو شکر تو تا اونجا همش خواب بودی با بابا برات یه جا تو عقب ماشین درست کرده بودیم که تو راحت بخوابی آخه وقتی تو بغلم میخوابی عرق میکنی خلاصه وقتی رسیدیم مرز تو رو تو کالسکت گذاشتیم خیلی اونو دوست داشتی برای اولین بار بود وقتی گذاشتیم اول پی پی کردی مجبور شدیم بریم نمازخونه مرز اونجا تمییزت کنیم خدا رو هزار مرتبه شکر مرز زیاد شلوغ نبود و ما به سرعت رد شدیم وقتی وارد مرز ترکیه شدیم پلیسای اونجا ازت خوششون اومده بود و ...
12 مرداد 1393
1115 12 14 ادامه مطلب

بزرگ شدن مهیلا

سلام پرنسسم مرواریدم جووووووووووونم الهی مامان فدات بشه عزیزم بعد واکسن زدنت که کلی ضعیف شدی تا سه شنبه همش حال نداشتی اون روز متوجه شدم که اصلا نمیتونی شیر بخوری نشستم کلی برات گریه کردم که الان گشنه موندی مامانی به دهنت نگاه کرد دیدیم پر از دونه های سفیده نگران شدیم و به دکترت زنگ زدیم اونم قطره ی نیستات و تجویز کرد 2روز بهت دادیم خدا رو شکر خوب شدی ولی دیروز دیدم اطراف دهنت چند تایی هست بازم دیروز دادم الانم خوب شده انشالله هیچ وقت دیگه نیاد چهارشنبه اون هفته هم کمرم بد جوری گرفت طوری که نمیتونستم بغلت کنم وشیر بدم به همین دلیل رفتم دکتر و ایشون هم گفتن سرما زده کرم وقرص داد و 2 تا هم آمپول خدا رو شکر الانم خوبم پنچ شبه اون هف...
1 مرداد 1393

دو ماهگی دخملی و واکسن

سلام نفسم عمرم نباتم قند و عسلم خوبی مامان امروز اومدم با کلی خبر و اتفاقات زیاد اول از همه  ماهگیت مبارک خدا رو شکر این ماهم به سلامتی پشت سر گذاشتی و وارد ماه شدی ما یه کیک کوچولو واست گرفتیم البته روز یکشنبه مصادف با میلاد امام حسن{ع}              اینجا داری شمع و با بابا فوت میکنی بوووووس امروزم بردیم واست واکسنتو بزنن آخ که چه روزی بود  دو قطره به دهنت ریختن ودوتا آمپول ناقابل یکی به ران راست و اون یکی به چپ اولی رو یکم فهمیدی دومی رو بیشتر ولی زیاد گریه نکردی آفرین به دختر قهرمانم اما وقتی اومدیم خونه بعد از 2ساعت شروع کردی به گریه...
24 تير 1393

روزهای من و دخترم

سلام عسلم جیگرم نباتم خوبی دخمل نازم الان که این و واست مینویسم 6 رمضونه امسال رمضون واسم با رمضونای دیگه دل چسب تره چون تو پیشمونی پارسال این موقع تو اصلا وجود نداشتی وخدا رو هزاران مرتبه شکر که امسال پیشمونی قربون شکل ماهت ما اول رمضون رفتیم خونه ی مامان جون وباباجون واسه افطاری و اونا واسه تو برای اولین سال رمضونت یه ساق شلواری کادو دادن و عمه جونت تاپ شورت خوشگل واست گرفته که عکساشو واست میزارم روز دوم هم به خونه ی مامانی و بابایی اومدیم که دو روز اینجا بودیم خلاصه میخوام ماه رمضون کجا مهمون شدیم واست بنویسم تا خاطره شه البته ما زیاد خونه خودمون نیستیم یا اینوریم یا اونور البته بیشتر اینور خونه ی مامانی چون من زیاد حو...
13 تير 1393

40 روزگی دخملی

سلام مهیلای من عمر من هستی من  امروز روزه شدی خوشحالم که داری بزرگ میشی انگار همین دیروز بود که یک ماهه شدی وچه زود 40 روزه شدی گلم این بار هم بابا پیش ما نیست چون قرار بود واسه 40روزگیت کیک بخریم آخه تو یه ماهگیتم بابا نبود عیبی نداره قراره وقتی 5شنبه برگشت یه کیک بگیریم اگه خدا بخواد این 5شنبه دیگه بابا داره برمیگرده پیشمون چون امتحاناتش تموم شده و این تنهایی لعنتی به پایان میرسه این دفعه بابا رکورد زده 10روزه رفته وما هم دلمون واسش یه ذره شده چند باری با وب دیدیمش ولی بازم دلم واسش تنگ شده باباجون هم رفته پیش بابا البته رفته بود تهران امروز رفته قم پیشش آخه عمه ی بابا از آمریکا اومده و اونم رفته بود استقبالش وقراره اونا ...
3 تير 1393

یک ماهگیت مبارک

سلام نارگیلم خوبی دخملم قربون چشمات بشم عسلم ماهگیت مبارک میدونم یه روز گذشته آخه میدونی نت تو دسترسم نبود خیلی تلاش کردم ولی نشد به هر حال صد سال به این سال ها گلم امروز یعنی شنبه بردیمت پیش دکترت آخه گفته بود یه ماهگی ببریمت پیشش وزن و قد و دور سرت رو چکاب کرد خدا رو شکرهمه چیت نرمال بود یه کیلو به وزنت شش سانت به قدت و دو و نیم سانت به دور سرت از وزنت خیلی نگران بودم همش فک میکردم نکنه شیرم برات کافی نباشه؟ از شکم دردت ونفخت بهشون گفتم واون هم یه قطره داد راستی پریشب اینقدر درد داشتی که نگو الهی مامان فدات بشه همش میگفتم کاش این دردا رو من میکشیدم بابا خیلی کمکم میکنه شبا وقتی گریه میکنی بابا هم بیدارمیشه و رو شانش می...
25 خرداد 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به دخمل مامان می باشد