مهیلانفس من و بابامهیلانفس من و بابا، تا این لحظه: 9 سال و 11 ماه و 8 روز سن داره
مامان معصومه مامان معصومه ، تا این لحظه: 32 سال و 5 ماه و 21 روز سن داره
بابا محمدرضا بابا محمدرضا ، تا این لحظه: 33 سال و 8 ماه و 11 روز سن داره
هم دل شدن دلامونهم دل شدن دلامون، تا این لحظه: 15 سال و 5 ماه و 22 روز سن داره
وبلاگمونوبلاگمون، تا این لحظه: 10 سال و 2 ماه و 5 روز سن داره

دخمل مامان

9 ماهگی فرشتم و روز عشق

سلام نفس مامان وجودم ببخش اینبار خیلی دیر آپ کردم کلی تو این مدت مهمون و مسافرتمون و... اول از همه 9 ماهگیت مبارک چقدر زود گذشت انگار همین دیروز بود منتظر بودم تا 9ماه بگذره تا تو قدم های خوشگلتو بذاری زمین خدایا شکرت به خاطر این نعمت زیبات ما نهمین ماهگردتو با یه یک روز تاخیر برگزار کردیم تا باروز عشق باهم باشه اولین روز عشقت کنار ما مبارک الهی فدات شم من خووووووب............. حالا از مهمونا دو هفته پیش مامان جون و باباجون به مدت 5روز مهمان ما بودن بعداز رفتن اونا دو سه روز بعد مامانی اینا با خاله رقیه و پسرخاله محمدرضا اومدن خونمون کلی خوووش گذروندیم بعداز رفتن اونا هم به مدت 3شب رفتیم مسافرت به کیش که عکساش زیادن تو پست بعد...
2 اسفند 1393

8 ماهگیت مبارک عسلم

سلام عزیزم سلام مرواریدم دخترم ببخش این چند روز دیر اومدم سرم بدجور سرگرمه توئه اول از همه ۸ ماهگیت مبارک انشالله همیشه سالم و سلامت باشی دخترم با لطف خدا این ماه رو هم به پایان رسوندیم و وارد ماه ۹ از زندگی شیرینت شدی خدا روشکر تواین مدت کلی پیشرفت داشتی اول از همه کلمه ی ماما بابا رو یاد گرفتی و همش تکرار میکنی مخصوصا وقتی عصبانی میشی در بعضی از کلماتت کلمه ی عمه و اسم دایی امین نیز شنیده میشه فعلا نمیتونی چار دست وپا بری ولی تو این دو سه روزه یاد گرفتی روی زانوهات بمونی وخودتو تاب بدی وای وقتی میخوای به جلو حرکت کنی میفتی الهی مامان فدات بشه از این ماه کلی چیز به برنامه ی غذایت اضافه شده امیدوارم بخوری و یکم جون بگیری ...
30 دی 1393

جشــــــــــــــن دندونــــــــــی عسلـــــــــم

سلام دخترم امروز اومدم عکسای جشن دندونیتو بزارم انشالله میام بعدا از شیطنتات مینویسم جشن دندونیتو روز پنچ شنبه تاریخ تو خونه ی مامان جون برات گرفتم همه ی مهمونا اعم از خاله ها دایی ها و......که همشون قدم رنجه کرده بودن   این از کارت دعوتت که دایی امین درستش کرده واقعا خیلی زحمت کشید اینم از رد و پا ها که از در خونه تا دم آسانسور زده بودیم اینم از در آسانسور اینم از خود آسانسور اینم به در خونه چسبوندیم ولی یادم رفت عکس بندازم خودشو گذاشتم اینم از تزیین خووونه قوطی پاپ کرن ها لیوان ها بشقاب و....که به همشون عکس دندون و عکس خودت زده بودیم اینم از طرف دیگه ی خون...
16 دی 1393

اولیـــــــــــن یلدات مبــــــــــــــــارکـــــــــــــــــ

سلام دختر نازم عروسک خوشگل مامان الان ۳هفتست تبریزیم و شما ۷ماه و۱۴ روزه ای کلی خبر واتفاق ها افتاده که مهمتر از همه شب یلدا و جشن دندونیت بود که فوق العاده شد دهن مهمونا باز مونده بود خوب ما اینیم دیگه این روزا کلی پیشرفت داشتی الان میتونی بدون کمک بشینی ولی من همیشه مواظبتم  بعد سعی و تلاش برای چهار دست وپا رفتن میکنی دیگه همه رو میشناسی ولی از همه بدتر مامانی و خاله انسیه رو میشناسی با خاله انس گرفتی عاشق بابا هستی وقتی بابا بغلت میکنه عینکشو میندازی بعد با دو دستت صورتشو میگیری و با اون دوتا دندون کوچولوت  گاز میگیری این کارو با کسایی که میشناسی میکنی  دایی امین و هرجا ببینی با صداهای عجیب و غریبت باهاش حر...
8 دی 1393

7ماهگیت مبارک دار دار خبردار مهیلا شده دندون دار

سلام جیگر طلام عسلم امروز 27 آذر 1393 و شما 4 روزه از 7 ماهگیت گذشته ببخش به خاطر تاخیرم دخترم این دفعه کلی خبر خوش دارم اول از همه هفــــــــــــــــت ماهگیت مبارک انشالله هفت سالگی و بعد هفتاد سالگی از این ماه ماست و زرده ی تخم مرغ به وعده های غذاییت اضافه شده و تو عاشق ماستی پیشی من و دومین خبر مهم هم که خیلی خوشحالمون کردی رویش مرواریدت هست مبارکت باشه انشالله به سلامتی تمام دندونات و در بیاری دیروز بغل مامانی بودی داشتی باهاشون بازی میکردی که مامانی اون دندون کوچولوتو دید بعد من هم دستمو زدم دیدم بلــــــــــــــه یه چیز نوک تیز به انگشتم خورد دیگه نمیدونستم چیکار کنم به همه پیام زدم بهشون اطلاع دادم خدا رو شکر بدون تب...
26 آذر 1393

اخبــــــــــــــــــــار این روزها2

سلام خانمم سلام فندقم خووووبی عروسکم دخملم این چند روز که نبودم کلی اتفاقات افتاده که میخوام برات بگم اول از همه یه خبر خوووووش اونم اینکه فردا داریم بر میگردیم تبریز دو سه هفته اونجاییم کلیی خوش میگذرونیم خب بعد از اون بریم سراغ خبرها بعد از زدن واکسنت که کلی کم اشتها شدی و هر چی میدادم تو دهنت نگهش میداشتی مهرزاد جون مامان عرفان ناز بهم آبلیمو رو پیشنهاد داد که خدا رو شکر جواب داد منم کلی دعاش کردم نذر کرده بودم اگه تو با این کار بخوری برم تو حرم واسش نماز بخونم که انشالله فردا میرم و براش میخونم و دعاشون میکنم  ولی چون ریفلاکس داشتی آبلیمو شدیدش میکرد و این باعث میشد تو شیر نخوری این موضوع رو با مرضیه جون مامان علی در میون گ...
18 آذر 1393

خاطره ی واکسن 6 ماهگی و مظلومیتت

سلام گلم عشقم خانمم دخترم امروز اومدم از واکسنت که دو روز به خاطرش درد کشیدی برات بنویسم چهارشنبه 93/08/28مامانی اینا ساعت 12شب رسیدن ماشالله بابایی 6ساعته اومده بود فردای اونروز یعنی 5شنبه صبح ساعت 10 رفتیم مرکز بهداشت تا برای زدن واکسنت الهی برات بمیرم چقدر گریه کردی الان هم وقتی اون لحظه به یادم میفته گریم میگیره اشک از چشمات جاری شده بود و هق هق میکردی موقع زدن واکسن من رفتم بیرون وقتی گریه میکنی خودمو میرسونم و بغلت میکنم اینبار هم وقتی بغلت کردم مثل همیشه آروم شدی اونجا یکم بهت شیر دادم بعد اومدیم خونه قطرتو دادم وخوابیدی ولی بعد از دو ساعت بیدار شدی و گریه کردی به خاطر پات وقتی تکونش میدادی دردش بیشتر میشد تا حالا این جور ...
1 آذر 1393

شش ماهگیت مبارک عسلم

دخترم عشقم وجودم ماه گذشت و وارد ماه هفتم از زندگی شیرینت شدی خدا رو شکر عسل مامان جیـــــــــــــــگر مامان شش ماهگیت مبارک حالا شدی نیم ساله نفسم امروز نوبت واکسن داشتی ولی به خاطر دو دلیل موکل شد به 5شنبه اولی واسه سرماخوردگیه منه که نمیتونم هیچ کاری بکنم دوم هم به خاطر اینکه دلشو ندارم ببرمت و واکسنتو بزنم این بهداشتی هم که من تو رو میبرم مرد نمیزارن که من با بابا ببرمت واسه همین قراره مامانی اینا بیان اینجا با هم ببریمت خوب امروز از زیر واکسن در رفتی الان درست یه هفتست اومدیم قم از وقتی اومدیم سرما خوردم داشتم میمردم رفتم دکتر ولی به خاطر شیردادن به تو داروی خاصی بهم نداده به همین دلیل سرماخوردگیم زیاد طول کشیده فقط...
24 آبان 1393

تولد من

سلام عسلم نفسم عروسکم امروز 11 آبانه و تولد منه امسال تولدم با تولدای دیگه فرق داشت چون تو پیشمی و خدا امسال برام تو رو هدیه داده امسال تولدم با شب تاسوعا افتاده و دلم نمی خواست کیک بخرم ولی بابا کادوشو چند روز پیش برام داد یه انگشتر طلا به شکل گل  دستش درد نکنه ممنون عزیز دلم دیروز هم 10 آبان ششمین  سالگرد  ازدواج من وبابا بود دخترم شش سال پیش هم عقدم بود هم تولدم آخ که چه روزی بود بابا واسه تولد اون سال گوشی خریده بود درسته الان خراب شده ولی همیشه یادگاری نگهش میدارم دیروز رفتیم شام بیرون رستوران تبریز بعد از اونجا رفتیم یکم دسته دیدیم و برگشتیم خونه امروز درسته تولدم بود ولی روز خوبی نبود چون بازم شیر نمیخوری و ...
11 آبان 1393

مهیـــــــــــلا در تبریز

سلام دخمل نانازم قربون اون شیطنتات عزیزم تو الان ماه و روزه هستی و امروز روزه اومدیم تبریز یه روز زودتر اومدیم چون اخبار گفت سه شنبه برف میباره واسه همین درسته تو راه همش بارون بارید و نزدیکای تبریز برف هم دیدیم این اولین باران و برف زندگیت بود یعنی در تاریخ93/07/27 مهیـــــــــــــــــــــــــــــلا خااااااااااااااااااااااااااااانم اولین برف وبارونشو دید تقریبا ساعت 15 رسیدیم ولی اول رفتیم خونه ی خودمون ساکامونو گذاشتیم شوفاژها رو روشن کردیم بعد اومدیم خونه ی مامانی اینا روز سوم یعنی چهارشنبه بردمت مسجد امام صادق ولی عصر که مامانی به اون مسجد میره و به دوستاش قول داده بود که یه بار ببریم تا اونا ببیننت دوستای مامانی ع...
3 آبان 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به دخمل مامان می باشد