مهیلانفس من و بابامهیلانفس من و بابا، تا این لحظه: 9 سال و 11 ماه و 11 روز سن داره
مامان معصومه مامان معصومه ، تا این لحظه: 32 سال و 5 ماه و 24 روز سن داره
بابا محمدرضا بابا محمدرضا ، تا این لحظه: 33 سال و 8 ماه و 14 روز سن داره
هم دل شدن دلامونهم دل شدن دلامون، تا این لحظه: 15 سال و 5 ماه و 25 روز سن داره
وبلاگمونوبلاگمون، تا این لحظه: 10 سال و 2 ماه و 8 روز سن داره

دخمل مامان

سفرنیم روزه ی ما

بر عشقم نی نی نازم امروز مامان و بابا دیر ازخواب پاشدن و عسلم گشنش بود الهی مامان فدات شه آخه میدونی مادیروز رفتیم تهران واسه همین خسته بودیم ماصبح حرکت کردیم اول میخواستیم نریم چون صبح بابایی دلش درد میکرد ولی مامانی با داروهای گیاهی خوبش کرد آخه مامان واسه خودش دکتره خلاصه ساعت10صبح حرکت کردیم ساعت حدود 12بود رسیدیم اول رفتیم بازار ولیعصر رو گشتیم ولی چیزی گیرمون نیومد مایوس شدیم بابا گفت بریم نمازمونو بخونیم بعد ببینیم کجا بریم بعد ازخوندن نماز دوتا اسباب بازی کوچولو بامزه از اونجا گرفتیم تصمیم گرفتیم بریم نمایشگاه بهاره بوستان ولایت، تو راه بوستان بودیم که به ترافیک افتادیم خداروشکر میدونی چرا؟ ناناشم چون یه بازار بود پرا...
9 اسفند 1392

درد دل مامان

سلام مهیلای عزیزم فسقلی مامان این روزا دلم واست یه ذره شده کی میخوای بیای دخترکم امروز رفتی تو     هفتگی مبارکه یعنی داری بزرگ میشی طبق معمول بابایی رفته کلاس ومنم تنهام فدات بشم الهی، امروز یکم حال ندارم تو واسم دعا کن که بهتر شم دیگه حوصلم سر رفته دلم میخواد این دو سه هفته هم تموم شه بریم تبریز واسه عید که کلی کارداریم میخواییم اتاقتو بچنیم خونمونو تمیز کنیم و یکم هم خرید داریم اونا رو انجام بدیم راستی یکم هم استرس دارم یه آزمایش دیگه انجام دادم بازم واسه جوابش بی تابم اونقدر درمورد این قضییه با بابا یی حرف میزنم که سرشو میبرم دیگه خودمم شرمنده میشم کوچولوی مامان خیلی خیلی دوست دارم مواظب خودت باش و همش تکون بخور و لگد بزن...
7 اسفند 1392

دلتنگی مامان

سلام فندق مامان دیگه حسابی دلم برات تنگ شده دیروز وامروز خیلی شلوغی کردی عیبی نداره خدارو شکرهمیشه اینجوری باش که من نگرانت نشم این روزا  برام سخت شده نه عزیزم تو اصلا منو اذیت نمیکنی تو واقعا فرشته ای ازوقتی تو اومدی تودلم نه ویار داشتم نه کمردرد ونه اصلا هیچی خداروشکر مامان ما اینجا مهمون خانم فاطمه هستیم میدونه من اینجا غریبم هوامو دارن دیگه روزا واسم تکراری شده میخوام زود برم تبریز اگه این هفته هم تموم بشه میمونه 2 هفته این دو هفته هم مثل لاک پشت میگذره  موندم چیکارکنم احتمال داره فردا بریم تهران اگه بریم خوب میشه همش نگران تو ام چون 2/5 ماهه صدای قلبتو نشنیدم  فقط سونو رفتم فهمیدم سالمی ولی نگرانتم دکترتم ای...
7 اسفند 1392

برآورده شدن حاجت

سلام فندقم دو سه روزی بود حوصله هیچ کاری نداشتم واسه همین وقت نکردم که بیام وجواب آزمایشمو بهت بگم ناناشم خدارو شکرجواب دیابتم منفی بود ورفتم شکلات هم تو حرم دادم خدا همه ی مریضا رو شفا بده وهمه ی حاجتا رو برآورده کنه آمین......
4 اسفند 1392

شاهکار هنری مامانی

سلام دخمل خوشگلم اینارو خودم با یه دنیا عشق برات درست کردم، اولی واسه اینه که گیره هاتو توش بذاری تا گم نشن دومی رو هم واسه در اتاقت درست کردم. رنگشونم یاسمنیه چون همه وسایلات این رنگیه ایشالله برم تبریز ازشون عکس میندازم و میذارم اینجا ... خیلی دوست دارم ......................منتظرتم..................بوس   ...
4 اسفند 1392

حرفی با دخملم

سلام جیگرم الان که دارم اینو برات مینویسم بابایی رفته کلاس ومن تنهام امروز میخوام برم جواب آزمایشمو بگیرم خیلی نگرانم آخه میترسم دیابت داشته باشم اونقدر نذر کردم که نگو گفتم اگه منفی باشه میرم حرم شکلات نذری میدم مهیلای نازم توهم با اون دستای کوچولوت واسه مامان دعا کن فدای چشمات بشم منم وقتی جوابو گرفتم میام اینجا مینویسم چی شد........بوس ...
30 بهمن 1392

دومین سونوگرافی

سلام عروسک من امروز که اینا رو برات مینویسم 27 هفتگی هستی و تو دل منی و هر روز من و بابایی منتظریم تا بیای دیگه چیزی نمونده که منو از تنهایی در بیاری. امروز میخوام در مورد دومین سونوگرافی که تو رو دیدم بنویسم،سونوگرافی که من و مامانی و خاله جون رفته بودیم و بابایی و دایی رفته بودن مشهد واسه زیارت: دخمل من، تو  اون دستای کوچولوتو میبردی دهنت و من تو تلویزیون سونوگرافیت میدیدم، همه چیزاتو دیدم دستات پاهات زانو هات خیلی عالی بود دکتر گفت یه نی نی شلوغ و سرحال هستی و همچنین گفت 80 درصد دختری. خدا رو شکر مامانی می گفت حالا سه تا دختر دارم. راستی اینم بگم بابامحمدرضا از مشهد برات بلوز وشلوار یاسمنی خریده بود که خیلی دوس داشتم از اونا عک...
29 بهمن 1392

اولین سونوگرافی

دخمل مامان اولین سونوگرافیتو من و بابا ومامانی تو قم  رفتیم و من برای اولین بار صدای قلبتو شنیدم مثل این بود که یه اسب داره میدوه خیلی عالی بود چون  اونروز احساس کردم واقعا مامان شدم و تو عسلم تو دلمی وقتی جواب سونوگرافی رو دادن توش نوشته بود یک جنین با ضربان منظم و سن حاملگی معادل 9 هفته و 2 روز می باشد یعنی تو 2 ماه و 9 روزه بودی....
27 بهمن 1392

وقتی بودنت را فهمیدیم ...

دخمل مامان من میخوام زمانی که فهمیدم داری میای و چه حال و هوایی داشتیم رو بنویسم : همین طور که گفتم تو درشب میلاد مشخص شدی و ما تازه از تعطیلات تابستانی که در تبریز بودیم برگشته بودیم و بابا جون و مامانی هم مهمون ما بودن که اونا رفته بودن حرم حضرت معصومه(س) برا زیارت که من و بابا وقتی با بی بی چک فهمیدیم تو داری میای زود به مامانی  زنگ زدیم واین خبر رو بهش دادیم تو تلفن اونقدر خوشحال شد که نگو من هم داشتم گریه میکردم چون باورم نمی شد بعدش بابایی به تبریز زنگ زد و به مامان جون اینا خبر داد اونا هم باورشون نمی شد خلاصه صبح رفتیم آزمایشگاه خون دادم و جوابش مثبت بود دیگه واقعا فهمیدم تو هستی بعداز اون زنگ پشت زنگ واسه تبریک   ...
27 بهمن 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به دخمل مامان می باشد