مهیلانفس من و بابامهیلانفس من و بابا، تا این لحظه: 9 سال و 10 ماه و 17 روز سن داره
مامان معصومه مامان معصومه ، تا این لحظه: 32 سال و 4 ماه و 30 روز سن داره
بابا محمدرضا بابا محمدرضا ، تا این لحظه: 33 سال و 7 ماه و 20 روز سن داره
هم دل شدن دلامونهم دل شدن دلامون، تا این لحظه: 15 سال و 5 ماه سن داره
وبلاگمونوبلاگمون، تا این لحظه: 10 سال و 1 ماه و 14 روز سن داره

دخمل مامان

شش ماهگیت مبارک عسلم

دخترم عشقم وجودم ماه گذشت و وارد ماه هفتم از زندگی شیرینت شدی خدا رو شکر عسل مامان جیـــــــــــــــگر مامان شش ماهگیت مبارک حالا شدی نیم ساله نفسم امروز نوبت واکسن داشتی ولی به خاطر دو دلیل موکل شد به 5شنبه اولی واسه سرماخوردگیه منه که نمیتونم هیچ کاری بکنم دوم هم به خاطر اینکه دلشو ندارم ببرمت و واکسنتو بزنم این بهداشتی هم که من تو رو میبرم مرد نمیزارن که من با بابا ببرمت واسه همین قراره مامانی اینا بیان اینجا با هم ببریمت خوب امروز از زیر واکسن در رفتی الان درست یه هفتست اومدیم قم از وقتی اومدیم سرما خوردم داشتم میمردم رفتم دکتر ولی به خاطر شیردادن به تو داروی خاصی بهم نداده به همین دلیل سرماخوردگیم زیاد طول کشیده فقط...
24 آبان 1393

تولد من

سلام عسلم نفسم عروسکم امروز 11 آبانه و تولد منه امسال تولدم با تولدای دیگه فرق داشت چون تو پیشمی و خدا امسال برام تو رو هدیه داده امسال تولدم با شب تاسوعا افتاده و دلم نمی خواست کیک بخرم ولی بابا کادوشو چند روز پیش برام داد یه انگشتر طلا به شکل گل  دستش درد نکنه ممنون عزیز دلم دیروز هم 10 آبان ششمین  سالگرد  ازدواج من وبابا بود دخترم شش سال پیش هم عقدم بود هم تولدم آخ که چه روزی بود بابا واسه تولد اون سال گوشی خریده بود درسته الان خراب شده ولی همیشه یادگاری نگهش میدارم دیروز رفتیم شام بیرون رستوران تبریز بعد از اونجا رفتیم یکم دسته دیدیم و برگشتیم خونه امروز درسته تولدم بود ولی روز خوبی نبود چون بازم شیر نمیخوری و ...
11 آبان 1393

مهیـــــــــــلا در تبریز

سلام دخمل نانازم قربون اون شیطنتات عزیزم تو الان ماه و روزه هستی و امروز روزه اومدیم تبریز یه روز زودتر اومدیم چون اخبار گفت سه شنبه برف میباره واسه همین درسته تو راه همش بارون بارید و نزدیکای تبریز برف هم دیدیم این اولین باران و برف زندگیت بود یعنی در تاریخ93/07/27 مهیـــــــــــــــــــــــــــــلا خااااااااااااااااااااااااااااانم اولین برف وبارونشو دید تقریبا ساعت 15 رسیدیم ولی اول رفتیم خونه ی خودمون ساکامونو گذاشتیم شوفاژها رو روشن کردیم بعد اومدیم خونه ی مامانی اینا روز سوم یعنی چهارشنبه بردمت مسجد امام صادق ولی عصر که مامانی به اون مسجد میره و به دوستاش قول داده بود که یه بار ببریم تا اونا ببیننت دوستای مامانی ع...
3 آبان 1393
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به دخمل مامان می باشد