مهیلانفس من و بابامهیلانفس من و بابا، تا این لحظه: 9 سال و 11 ماه و 11 روز سن داره
مامان معصومه مامان معصومه ، تا این لحظه: 32 سال و 5 ماه و 24 روز سن داره
بابا محمدرضا بابا محمدرضا ، تا این لحظه: 33 سال و 8 ماه و 14 روز سن داره
هم دل شدن دلامونهم دل شدن دلامون، تا این لحظه: 15 سال و 5 ماه و 25 روز سن داره
وبلاگمونوبلاگمون، تا این لحظه: 10 سال و 2 ماه و 8 روز سن داره

دخمل مامان

خاطره ی زایمان

سلام عسل مامان امروز میخوام برات خاطره ی به دنیا اومدنت و برات بنویسم خاطره ای که هیچ وقت از یادم نخواهد رفت چون شیرین ترین خاطره ی زندگیم است مهیلا ی من دکتر واسه به دنیا اومدن تو به 24 اردیبهشت وقت داده بود یعنی شما 39 هفته را تمام کرده و وارد 40هفته شده بودی من وبابا سه شنبه شب به خونه ی مامانی رفتیم تا صبح همراه اونا به بیمارستان بریم نمیدونی اون شب چی گذشت ساعت 2نصف شب بود و هیشکی نخوابیده بود من میخواستم نخوابم ولی بابا ومامانی اصرار کردن که بخوابم خلاصه با زور خوابیدیم وصبح ساعت 5ونیم بیدارشدیم آخه دکتر گفته بود باید ساعت 6ونیم بستری شم خلاصه نماز صبح وخوندیم دعا برای سالم شدن تو وحل شدن کارها بعد از اون مامانی من و شما رو ...
8 خرداد 1393

مهیلا ی من

سلام دخمل نازم خوبی الان که دارم اینو مینوسم تو خوابیدی ونمیدونم تو خواب چی میبینی که با اون لبای کوچولوت داری میخندی ببخش این روزا کم اومدم واست پست بزارم آخه میدونی گلم یکم حال ندارم سرم گیج میره شکمم درد میگیره بعضی وقت ها هم از بی خوابی سرم درد میگیره خلاصه خیلی ضعیف شدم دخملم سه شنبه  ای که گذشت مراسم دید و بازدید شما بود که همه ی فامیل ها و دوست و آشناها واسه دیدن شما اومده بودن فردا هم مامانی واسه شما ولیمه تدارک دیدن واسه 10 روزگی شما من و بابا هم یه کیک با تصویر خوشگل شما سفارش دادیم دخملم این روزا تو به زور داری شیر میخوری البته یکیشو چون  نمیتونی مک بزنی دیروز بردیمت دکتر تا اون بتونه بهت کمک ک...
1 خرداد 1393

دخترم فردا داره میاد

سلام دخمل بهاری من   سلام دخمل شلوغ من   سلام دخمل خوش قدم من   سلام جیگر گوشه ی من چطوری مامان دیگه تموم شد فردا داری میای پیشم دخملم میبینی چه زود تموم شد اصلا باورم نمیشه این 9 ماه تموم شد و فردا داری میای انگار همین دیروز بود که فهمیدم داری میای انگار همین دیروز بود که تو قم همش منتظر بودم که بیام تبریز انگار همین دیروز بود که روزها رو واسه دیدن تو فسقلی با بابا میشمردم چه قدر زود گذشت اصلا فکرشو نمیکردم الان کمتر از 7و8 ساعت دیگه پیشمی دلم تنگ میشه واسه همه چیز واسه حاملگی .نگرانی.دلهره وخلاصه ........ خوب فندقم انشالله فردا صحیح وسالم میای بغلمون جا دا...
24 ارديبهشت 1393

6 روز تا موعود

سلام گل مامان چه خبرا جوجه  من؟ مامانی دیگه چیزی واسه اومدنت نمونده همش  روز انشالله شش روزه دیگه میای بغلم هفته بعدهمین موقع کنارم لالا کردی و خونه ی خودمونیم وهمه اومدن خونمون الهی فدات بشم من قربون حرکات محکمت بشم این روزا اونقدر تکون میخوری که بعضی وقتا از خواب میپرم بعضی موقعه ها هم تند میری یه جا اونجارو بلند میکنی وبعضی وقتا هم یه چیز توپ مانند کوچولو رو ازبالای شکمم به پایین شکمم میاری میبری من فک میکنم دستته که مشت کردی ولی مامانی میگه پاشنه ی پاته بابا اومده تا بدنیا اومدنت و 2 هفته بعد از اون هم پیش ماست راستی این شنبه آخرین باره میرم پیش دکترت تا بگه ساعت چند تو بیمارستان باشیم یکم ا...
18 ارديبهشت 1393

روزشماری

دخمل من خوبی عسلم الهی مامان فدات بشه شیرینی خوشمزم دیگه چیزی واسه اومدنت نمونده همش روز دیگه چیزی نمونده بپری بیای بغلمون دیروز رفتم پیش دکترت که دوباره صدای قلبتو بشنویم خدا رو شکر که خوب میزد فشار منم گرفت 12بود نرمال بوددکتر هم با اتاق عمل هماهنگ شد و واسه 24اردیبهشت برات وقت گرفت دیروز بابایی رفت قم اینبار بیاد 3هفته پیش ماست امروز هم مامان جونو مرخص کردن راستی دیروز هم با مامانی و خاله رقیه و هم چنین بابا که قربونش برم رفتیم خونمونو تمیز کردیم برای اومدن تو گلم درسته داری میای پیشمون ولی یکم غصم میشه چون من به بودن تو عادت کردم به تکون خوردنات به سکسه هات به این که همیشه با همیم دلم واسه حاملگی تنگ میشه ولی عیبی ...
14 ارديبهشت 1393

یه روز بد

سلام دخمل خوشگلم خوبی مامان الهی فدات شم مربای خوشمزم امروز یه روز افتضاح بدی برام بود گلم الان که اینارو واست مینوسم دارم گریه میکنم من فک میکردم امروز بهترین روز برام خواهد شد ولی این طور که میخواستم نشد چون هم بابامحمدرضا میخواست بیاد هم میخواستم بیام تو کوچولو رو ببینم صبح زود حدودا ساعت 6بابا به گوشیم زنگ زد که بیا پایین من رسیدم آخه خونه ی ما یه طبقه پایین خونه ی مامان بابا ایناست ومن هر سه شنبه شب به خونه اونا میرم تا صبح بابایی بیاد بریم پایین خونه ی خودمون خلاصه وقتی رفتیم خونه ی خودمون بابایی گفت خستم ومنم گفتم آره بیا زود بخوابیم چون صبح باید 11ونیم بریم سونو وقت داریم خلاصه خوابیدیم من به خاطر اینکه خیلی خوشحال ...
10 ارديبهشت 1393

دلتنگی بابایی

تقدیم به همسر نازم و مهیلای خوشگلم که این روزا غم دوریشون دیوونم کرده و دلم واسشون یه ذره شده خداجون این روزای دوری رو زودتر تمومش کن تا دوباره من بشم و همسر مهربونم و البته فسقلی خانوم همون فسقلی که واسه اومدنش ماه هاست که همه جا غوغاست و همه منتظر اومدنش واژه هایم رنگ باران دارد وقتی از تو می نویسم قلبم خیس دلتنگی است و چشمانم طوفان ی ... ...
6 ارديبهشت 1393

روزهای آخر

سلام مهیلام خوبی مامان میدونم این روزا خیلی دیر میام واست پست میزارم آخه میدونی بابایی هر هفته سه شنبه ها میاد و جمعه ها میره وقتی هم میاد سعی میکنیم کارهای عقب افتاده که واسه  اومدن تو گل دخترم مونده انجام بدیم امروز هم بابایی طبق معمول داره با اتوبوس میاد آخه قم هواپیما نداره اگه داشت چی میشد وقتی میاد دوست داریم بیشتر کنار هم باشیم چون بابایی اونجا تنهاست عسلم دیروز رفتم پیش دکترت واسه کنترل طبق معمول فشارم 14روی 8 بود وصدای تو فندقمم و شنیدم قربون اون طپش قلبت برم من دکتر واسم سونو نوشت من میخوام فردا یعنی 4شنبه برم تا بابایی هم باشه عزیزم فک کنم الان هفته هستی ولی دقیق شو اگه بریم سونو معلوم میشه ...
2 ارديبهشت 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به دخمل مامان می باشد