مهیلانفس من و بابامهیلانفس من و بابا، تا این لحظه: 9 سال و 11 ماه و 7 روز سن داره
مامان معصومه مامان معصومه ، تا این لحظه: 32 سال و 5 ماه و 20 روز سن داره
بابا محمدرضا بابا محمدرضا ، تا این لحظه: 33 سال و 8 ماه و 10 روز سن داره
هم دل شدن دلامونهم دل شدن دلامون، تا این لحظه: 15 سال و 5 ماه و 21 روز سن داره
وبلاگمونوبلاگمون، تا این لحظه: 10 سال و 2 ماه و 4 روز سن داره

دخمل مامان

خاطره ی واکسن 6 ماهگی و مظلومیتت

سلام گلم عشقم خانمم دخترم امروز اومدم از واکسنت که دو روز به خاطرش درد کشیدی برات بنویسم چهارشنبه 93/08/28مامانی اینا ساعت 12شب رسیدن ماشالله بابایی 6ساعته اومده بود فردای اونروز یعنی 5شنبه صبح ساعت 10 رفتیم مرکز بهداشت تا برای زدن واکسنت الهی برات بمیرم چقدر گریه کردی الان هم وقتی اون لحظه به یادم میفته گریم میگیره اشک از چشمات جاری شده بود و هق هق میکردی موقع زدن واکسن من رفتم بیرون وقتی گریه میکنی خودمو میرسونم و بغلت میکنم اینبار هم وقتی بغلت کردم مثل همیشه آروم شدی اونجا یکم بهت شیر دادم بعد اومدیم خونه قطرتو دادم وخوابیدی ولی بعد از دو ساعت بیدار شدی و گریه کردی به خاطر پات وقتی تکونش میدادی دردش بیشتر میشد تا حالا این جور ...
1 آذر 1393

شش ماهگیت مبارک عسلم

دخترم عشقم وجودم ماه گذشت و وارد ماه هفتم از زندگی شیرینت شدی خدا رو شکر عسل مامان جیـــــــــــــــگر مامان شش ماهگیت مبارک حالا شدی نیم ساله نفسم امروز نوبت واکسن داشتی ولی به خاطر دو دلیل موکل شد به 5شنبه اولی واسه سرماخوردگیه منه که نمیتونم هیچ کاری بکنم دوم هم به خاطر اینکه دلشو ندارم ببرمت و واکسنتو بزنم این بهداشتی هم که من تو رو میبرم مرد نمیزارن که من با بابا ببرمت واسه همین قراره مامانی اینا بیان اینجا با هم ببریمت خوب امروز از زیر واکسن در رفتی الان درست یه هفتست اومدیم قم از وقتی اومدیم سرما خوردم داشتم میمردم رفتم دکتر ولی به خاطر شیردادن به تو داروی خاصی بهم نداده به همین دلیل سرماخوردگیم زیاد طول کشیده فقط...
24 آبان 1393

تولد من

سلام عسلم نفسم عروسکم امروز 11 آبانه و تولد منه امسال تولدم با تولدای دیگه فرق داشت چون تو پیشمی و خدا امسال برام تو رو هدیه داده امسال تولدم با شب تاسوعا افتاده و دلم نمی خواست کیک بخرم ولی بابا کادوشو چند روز پیش برام داد یه انگشتر طلا به شکل گل  دستش درد نکنه ممنون عزیز دلم دیروز هم 10 آبان ششمین  سالگرد  ازدواج من وبابا بود دخترم شش سال پیش هم عقدم بود هم تولدم آخ که چه روزی بود بابا واسه تولد اون سال گوشی خریده بود درسته الان خراب شده ولی همیشه یادگاری نگهش میدارم دیروز رفتیم شام بیرون رستوران تبریز بعد از اونجا رفتیم یکم دسته دیدیم و برگشتیم خونه امروز درسته تولدم بود ولی روز خوبی نبود چون بازم شیر نمیخوری و ...
11 آبان 1393

مهیـــــــــــلا در تبریز

سلام دخمل نانازم قربون اون شیطنتات عزیزم تو الان ماه و روزه هستی و امروز روزه اومدیم تبریز یه روز زودتر اومدیم چون اخبار گفت سه شنبه برف میباره واسه همین درسته تو راه همش بارون بارید و نزدیکای تبریز برف هم دیدیم این اولین باران و برف زندگیت بود یعنی در تاریخ93/07/27 مهیـــــــــــــــــــــــــــــلا خااااااااااااااااااااااااااااانم اولین برف وبارونشو دید تقریبا ساعت 15 رسیدیم ولی اول رفتیم خونه ی خودمون ساکامونو گذاشتیم شوفاژها رو روشن کردیم بعد اومدیم خونه ی مامانی اینا روز سوم یعنی چهارشنبه بردمت مسجد امام صادق ولی عصر که مامانی به اون مسجد میره و به دوستاش قول داده بود که یه بار ببریم تا اونا ببیننت دوستای مامانی ع...
3 آبان 1393

5 ماهگیت مبارک نفسم

نفسم عمرم وجوووووووووووودم ماهگیت مبارک شیطونم خوشحالم این ماهم به سلامتی تموم شد و وارد ماه شدی من و بابا عاشقتییییییییییییییییییم سلام عشق معصومه امید محمدرضا این روزا دلم گرفته آخه تو مریضی سه شنبه دوباره شیرنخوردی به همین خاطر 4 شنبه بردمت متخصص اطفال همه اینجا ازش تعریف میکردن بعداز معاینه گفت چرک گوشت خوب شده فقط میخاره و از حساسیته در مورد شیرنخوردنتم گفت سینتو میگیره ول میکنه گفتم آره گفت شیر زیاد میخوری گفتم بله گفتم 3و4 لیوان گفت دیگه نخور چیزهایی که از شیر درست میشن نخور مثل ماست بستنی گفتم چرا؟ گفت ریفلاکس معده داره یه چند باری از دیگران شنیده بودم امیرعلی هم داشت (پسردایی...
24 مهر 1393

کوچولوی شیطون من

سلام گوگولی مگولی سلام نون تنوری سلام کتری قوری سلام پری و هوری تو که سنگ صبوری   کریستال و بلوری    فدات بشم چه جوری خوشگلم جیگرم اول از همه روز کودک و بهت تبریک میگم انشالله همیشه صحیح و سالم کنار من و بابا زندگی خوب و خوشی داشته باشی به مناسبت روز کودک من و بابا برات یه بلوز گرفتیم که برات عکسشو میزارم عد قربان و غدیر هم گذشت این اولین عیدای تو بودن عروسکم من هر سال عید غدیر و به مامان بزرگم تبریک میگفتم آخه خیلی سید با مجربی بود ولی امسال دیگه کنارمون نیست من وقتی باردار بودم پیش خدا رفت خیلی دلش میخواست تو رو ببینه ولی ....... خیلی دلم واسش تنگ شده خدا رحمتش کنه یاد وخاطرش ...
22 مهر 1393

چهارمین سفر اصفهان

سلااااااااااااااااااام گل زندگیم سلاااااااااااااااااااااام نفسم مامان قربون اون چشمای خوشگلت بشه تو دنیای منی اینو میدونستی عزیزم امروزم دوباره تنها شدیم چون مامان جون اینا هم رفتن تبریز ولیییییییییی عیبی نداره واست کلی خبر دارم اول اینکه هفته پیش چهارشنبه  واسه چکاب بردمت بهداشت تا دوباره وزنت و اندازه بگیرن آخه گفته بود واسه باز کردن پرونده لازمه واسه همین بردمت خدا رو هزار مرتبه شکر خیلی خوب وزن گرفته بودی همون روز قرار بود مامان جون اینا بیان و من هم کلی کار سرم ریخته بود ولی خدا رو شکر تا اومدن اونا تمومشون کردم راستی اینم بگم واسمون سوغات مشهد هم آورده بودن چون قبل از اومدن به قم با عمه اینا رفته بودن مشهد د...
15 مهر 1393

سومین سفرکاشان - نیاسر

سلام گلم عشقم وجودم امروز اومدم برات از سومین سفرت برات بنویسم درسته سفرنیم روزه بود ولی کلی خوش گذشت ما روزچهارشنبه با بابا صحبت کردیم وقرارشد پنچ شنبه بریم کاشان آخه حوصلمون سر رفته بود خلاصه 5شنبه بابا یکم از خواب دیر بلندشد وتا خواندن نماز ساعت 1حرکت کردیم و ساعت 2:30 به کاشان رسیدیم اول رفتیم ناهارخوردیم اونم چه ناهاری کنار جوی آب و هوای عالی ولی مگه این زنبورا گذاشتن همش میترسیدم نیشت بزنن پشه بندت هم یادم  رفته بود بردارم خلاصه بعداز خوردن ناهار رفتیم باغ فین من و بابا یه بار رفته بودیم  و این دفعه شما رو بردیم اول از طرف جنگلش رفتیم وچندتا عکس انداختیم بعدش رفتیم کنار آبها وحوضی که بهش حوض آر...
5 مهر 1393

شیطنت ها و دلتنگی

به روی ماهت عروسکم امید زندگیم الهی مامان فدات بشه شیطونم دخترم امروز سه شنبه 1مهره و شما 4ماه و7 روزه هستین امروز روز بازگشایی مدارس هستش داشتم با خودم فک میکردم کی میشه یه روزی هم تورو راهی مدرسه بکنم الهی دورت بگردم هفته پیش 5شنبه مامانی اینا رفتن و ما رو تنها گذاشتن و بازم تنها شدیم ولی عیبی نداره قراره هفته ی دیگه مامان جون و بابا جون بیان پیشمون و یه هفته بمونن هورررررررررا همون 5 شنبه ما مهمون بودیم خونه دوست بابایی نی نی شون شده بود ولیمه داده بودن ما رو هم دعوت کرده بودن یه دختر خانم ریزه میزه که اسمش معصومه بود اونجا تموم مهمونا نی نی داشتن بعضیاشون هم سن تو بودن و بعضی ها هم کوچولو تر از تو خلاصه اون شب بد نبود ان...
1 مهر 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به دخمل مامان می باشد