مهیلانفس من و بابامهیلانفس من و بابا، تا این لحظه: 9 سال و 10 ماه و 17 روز سن داره
مامان معصومه مامان معصومه ، تا این لحظه: 32 سال و 4 ماه و 30 روز سن داره
بابا محمدرضا بابا محمدرضا ، تا این لحظه: 33 سال و 7 ماه و 20 روز سن داره
هم دل شدن دلامونهم دل شدن دلامون، تا این لحظه: 15 سال و 5 ماه سن داره
وبلاگمونوبلاگمون، تا این لحظه: 10 سال و 1 ماه و 14 روز سن داره

دخمل مامان

16 ماهگی فرشتم

سلام سلام صدتا سلام هم برای تک دخترم هم برای دوستای عزیزم که از همدردیاشون ممنونم مهیلا الان درست کمتر از 4ساعت دیگه راهیه تهران هستیم تا با هواپیما بریم تبریز به به بابای گلت و عشق من ما را سورپرایز کرده بود و دوتا بلیط برای امروز گرفته بود که هم من زودتر برسم پیش خانوادم هم تو به علت سرماخوردگیت تو راه خسته نشی از اینجا ازش تشکر میکنم ممنونم نفسم نباتم ماهگیت مبارک ماهگردت اینبار درست با یک ذی الحجه افتاد که سالروز ازدواج حضرت علی و خانم فاطمه ی زهرا بود و بابا گفت به خاطر این مناسبت واست کیک بگریم که با یک تیر دو نشون زدیم ولی چون هم دوربین و هم گوشی من خرابه عکسشو با دوربین موبایل بابا انداختیم که اونم الان سر کلا...
31 شهريور 1394

15 ماهگیت . مسافرت ها. مریضی

سلام نفسم عشقم دخملم همه کسم ببخش این سری خیلی دیر اومدم کلی اتفاق افتاده که سرم بهشون گرم بود از سفرمون به مشهد و شمال گرفته تا رفتن مامان جون و باباجون به مکه و خرابی تبلتم و دوربینمون و آخر سر مریضی تو دخترم      ماهگیت مبارک دخترم زمان داره تند تند  میگذره و تو جلوی چشممان داری بزرگ میشی خدایا شکرت عسل مامان ما درست 24 مرداد 1394 رفتیم مشهد صبح اون روز ساعت 8 پرواز داشتیم هتلمون از طرف حوزه بود و کلی هم خوشگل و تمییز و از همه چیز بهتر نزدیک حرم بود بلیطشو باباجون مهربووون واسمون خریده بود که نفسم تو راه مشهد اذیت نشه خداروشکر سفر چهار روزمون عالی بود تو هم دختر خوبی بودی اصلا اذیت نکردی فقط در غذا خورد...
21 شهريور 1394

14ماهگی وجشن قدددم مهیلا و کلی اتفاقات

سلام یگانه دخترم مهیلام خوبی گلکم ..عشقم .نفسم اول از همه 14 ماهگیت مبارک فسقل من این ماه هم با لطف خدا پشت سر گذاشتیم و تو داری مثل برق و باد بزرگ میشی خدایا شکرررر دخترم این روزها  که در تبریز میگذره کلی جا ها .مراسمات رفتیم و توهم خوشحال و شاد هستی و منم از خوشحالیت خوشحالم دخترم اینو وقتی برات مینویسم که بابا با  باباجون رفتن تهرااان واسه کارری که اگر حل شد برات مینویسم سپردیم دست خدا من و تو هم دلتنگ بابا هستیم و شاید من بیشتر فدای عشق خوشگل نازم بشم من {البته الان بابا برگشته} دخترم الان تو تقریبا از چهاردست و پا رفتن خدافظی کرده و همش راه میری ماشالله به دخملم دیگه تو خونه جایی نمونده که بری و بگردی از دست تو بیچ...
4 مرداد 1394

راه رفتن دخملم مهیلام

سلام ....سلام ....صدتا سلام دختر گلم امروز من خیـــــــــــــلی خوشحالم واسه اینکه تو امروز راه رفتی بلـــــــــــه بالاخره دختر ماه و ناز من تونست راه بره در تاریخ 94/04/18 خدااااااااااااااااااااااااااااروووووووووو شکر نمیدونم چی شد با مامانی و خاله انسیه نشسته بودیم یه نیرویی و یه هم چین چیزی بهت وارد شد خودت ایستادی راه رفتی اونم نه دو قدم کل خونه رو دور زدی قربونت برم که خودت هم چه شوقی داشتی داد میزدی و همش میگفتی تاتا یعنی تاتی تاتی فدای تاتی گفتنت بشم خداااایا به حق این شبها تمام آرزوهای پدر و مادرا رو برای فرزندانشون برآورده کن آمین مهیلا در 1سال و1 ماه و 24 روزگی راه رفت انشالله بعد رمضون اگه خدا بخواد برات یه...
18 تير 1394

13ماهگی دخملی و اومدنمون به تبریز

سلام دخترم .نباتم عسلم .وجودم اول از همه 13ماهگیت مبارررک ببخشین خیلی خیلی دیرررررررررشد آخه اومدددددیم تبریز و کلی اتفااااقات که وقت نکردم بیام آپ کنم تووووووووووو هم که خیلی  وروجک و شلوغ شدی بزار اول ازهمه یه چیزی برات بگم دخملم الان ماه رمضونه یعنی 17 رمضون من به خاطر راه نرفتن تو نذر کرده بودم تا میلاد امام حسن تو راه بری درست شب نیمه ی رمضان و ولادت امام حسن خودت به تنهایی ایستادی و یه قدم رفتی درسته الان هم فعلا راه نمیری ولی کلا خودت وایمیستی و دو سه قدم میایی اولین استارت راه رفتنت مباااارک نفسم الان بریم  درمورد اتفاقاتمون حرف بزنیم درست سه روز مونده به ماه رمضووون اومدیم تبریز اگه خدا بخ...
14 تير 1394

اولین سالگرد میلادت مبارک مهیلا

سلام نفسمم خانومم روحم تولدت مبارک دیگه این بار ننوشتم ماهگردت مبارک نوشتم تولدت مبارک تولدت و با یه روز تاخیر در 25اردیبهشت1394 مصادف با شب مبعث پیامبر برگزار کردیم چون 24اردیبهشت شهادت امام موسی کاظم<ع>بود به دلم اومد برات جشن بگیرم مامان جون و باباجون روز یکشنبه اومدن و عمه توران هم چهارشنبه با قطار از تهران تشریف آوردن و مامانی اینا هم چهارشنبه 1بامداد رسیدن و جمعه هم عمه المیرا با احسان اومدن وچون تولدت روز جمعه بود صبح جمعه ناهار کردیم و کلی چیز درست کرده بودم پیش غذا دسر و ... صبح هم با مامان جون خونمون و تزیین کردیم بعداز خوردن ناهار و یکم استراحت و تماشا کردن باباها و دایی به فوتبال تراختور بعد از تماشای فوتب...
30 ارديبهشت 1394
1311 13 24 ادامه مطلب

روزی که مادر شدم

1سال پیش در چنین روزی دنیا صدای گریه ی کودکی را شنید کودکی زیبا  و آرام تولدت بهانه ای شد تا این فصل را و این روز را بیشتر دوست داشته باشم93/02/24ساعت 8:45دقیقه در بیمارستان شمس تبریز از همان بدو تولد انگشت شصت را میمکید وصدای ملچ وملوچش در اتاق انعکاس می یافت وقتی پزشک قد و وزنش را اندازه گرفت نوزادی با قد50و وزن3850گرم. شد گل سرسبد من تمام وجودم عشقم.عمرم ونفسم   دخترم چه روزاهایی پشت سر گذاشتیم از شیر نخوردنت تا مریضی و ...... اولین به شکم افتادنت اولین سینه خیز رفتنت اولین دندان در آوردنت اولین چهار دست و پارفتنت اولین زیارت اولین مسافرتت اولین تنهایی واولین های فراوان وای دخترم باورم...
30 ارديبهشت 1394

روز پدر سفرمون به همدان

سلام.......عسلم....جیگرم.امیدم خوبی مامانی دخترم الان این و برات مینویسم تو بعد از غرزدن خوابیدی و دلمم پره.....چند روز اینجوری شدم دلم میخواد گریه کنم همش فک میکنم یه اتفاقی میخواد واست بیفته زود زود تبت و میگیرم فک میکنم تو هم از این کار من خسته شدی هردفعه یه چیزی میفته به سرم و همش تو مغزم بهش فک میکنم این بار هم راه رفتنته اصلا علاقه ای به راه رفتن نداری..وقتی دوستای هم سن و سالت راه میرن دلم هری میریزه میگن چرا این راه نمیره ....ازهمه پرسیدم یکیشون میگه قبل تول بعضی ها هم میگن بعد تولد نی نی هاشون راه افتاده ....تو نت هم سرچ کردم نوشته بودتا 14ماهگی طبیعیه ولی نمیدونم چرا این استرس دست از سرم برنمیداره دخترم چند روزه خیلی تنهایی به هم غ...
16 ارديبهشت 1394

11 ماهگی مهیلا و روز مادرررر

سلام عشق من ,همدم تنهایی من, دخترم ببخش که دیر اومدم واسه نوشتن سایتت ماشالله انقدر بلاچه شدی که نگوووووو اصلا یه جا بند نیستی خوب بگذریم........ اول از همه 11ماهگیت مبارک فرشته نازم وای مهیلا اصلا باورم نمیشه این ماه هم تموم شد, و ماه دیگه انشالله تولدته چه زود تموم شد دلم واسه این ماه ها تنگ میشه فسقلی من انگار همین دیروز بود منتظر اومدنت بودیم و بابا کارش شده بود قم تبریز یادش بخیر...... دخترم تو این ماه کلی مناسبت ها وجود داشت که اولی روز مادر بود این اولین سالی بود که طعم مادر شدن و تجربه میکردم که خیلی خیلی حس خوبیه و اینکه در کنارتو دخمل نازم و بابا محمدرضا به مناسبت این روز شب ولادت بابا مارو برد کافی شاپ و از اونجا رفتیم ب...
31 فروردين 1394
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به دخمل مامان می باشد